دخترک پیاده و با فضای خالی و بسی تاریک و مرموز مواجه شد.
در فضا قدم گذاشت و در حالی که میتوانست صدای قدم های خودش را بشنود دربی سیاه نظرش را جلب کرد.
دخترک به سمت درب پیش رفت و متوجه دکمه ای مرموز کنار درب شد که مثلثی روی آن حک شده بود.دخترک با خود فکر کرد این چه سمی است.
سپس دکمه را بفشرد.
ابتدا فک کرد ایسگا شده اما سپس…
درب به روی او گشوده شد و نوری سفید فضای خالی را پر کرد.
پشت آن درب،یک اتاقک بود.
دختر با احتیاط توی اتاقک قدم گذاشت.میدانست باید احتیاط کند.
اما ناگهان درب پشت سرش بسته شد و اتاق به طور دهشتناکی حرکت کرد.
دُخرَتَک دریافت که راهی جز صبر کردن نیست.او نمیتوانست فرار کند.
درب دوباره باز شد،اما اینبار در کمال تعجب ،در مکان دیگری بود.
راهروی کف پوش شده سبز که بوی گندی میداد.
ناگهان دخترک ضربه ای ناجور را پس کله خویش احساس نمود.
خواهر بزرگش گفت:”سه ساعت داری چی میگی با خودت؟!از آسانسور پیاده شو بابا بیا بریم تو خونه دارم میمرم از خستگی"
و اینگونه بود که دخترک تصمیم گرفت دیگر هرگز تخیلاتش را بلند بلند نگوید.
سپاس از این که ما را برای تلف نمودن وقت خود برگزیدید???