اصغر با اضطراب گفت”راستش…بیا بهم بزنیم سمیه.”
سمیه به او خیره شد.”چ…چی؟!”
اصغر نمیتوانست در چشمهای سمیه نگاه کند.
_پس…پس اون دختره که اون روز باهات بود…؟!
اصغر سعی کرد ماجرا را جمع و جور کند”البته…اونجوری هم نیست…یعنی…”
سمیه قد قد کرد”یعنی خیانت کردی بهم؟!من میدونستم!میدونستم اینکارو میکنی!”
دور و برش را نگاه کرد”دیگه هیچی برام مهم نیست!از جلو چشمام گمشو!”
اصغر به سمیه نگاه کرد”نه!نرو سمیه!باور کن من…!”
سمیه سرش را تکان داد”نه اصغر… خودت بودی که به من نشون دادی این زندگی چقدر پسته…برو…برو با همون عشق پر بور خودت بچرخ…میدونستم آخرش منو ول میکنی.”
_سمیه…باور کن اون فقط دوستم بود…
+نوکتو ببند!تو به دوستت میگی”همه ی زندگی من”؟!
_اما…
+امایی وجود نداره!من فکر میکردم قراره باهم ازدواج کنیم،تخم بذاریم،جوجه دار بشیم…اما تو همه چی رو خراب کردی.فقط بخاطر اینکه اون لاغر و پَر بوره منو ول کردی…حالا میفهمم لیاقتمو نداشتی…
اصغر به سمت او دوید”سمیه!من دوست دارم!اینکارو نکن!”
سمیه با بغضی در گلویش گفت”اصغر…همه چیز بین ما تموم شد.دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.دنبالم نیا.”
و به سمت غذا فروشی مرغ کنتاکی کی اف سی دوید و تو رفت.
_نههههههه!!
اما دیر شده بود.
چند روز بعد سمیه در دسترس مشتریان قرار داشت.
مرغ های سوخاری مارا با کوکاکولا بخورید.
ممنون از اینکه مارا انتخاب کردید??✨?