باز کردن لپ تاپ یکی از کارهای مورد علاقه ی منه.
هیچوقت نمیدونم کاملا که الان قراره باهاش چیکار کنم ولی شروع میکنم. خب، ممکنه برم یه سر توی یوتیوب و ببینم ویدیو های جدید گذاشته شده؟ یا، برم ساوند کلاود و باند موسیقی مورد علاقم؛ لاوجوی، یه آهنگ جدید داده باشن.
اما بعد از این ها، وقتش میشه که خودم دست به کار بشم. اسم داستانو توی اینترنت جست و جو میکنم، سایتو میارم بالا و جملات انگلیسی جلوی چشمام میرقصن. مشتاق برای اینکه ترجمشون کنم.
با بعضی از اصطلاحاتش به وجد میام. با ضرب المثل هایی که باید به فارسی تبدیلشون کنم. بخش های طنز، جاهایی که باید بفهمم چطور باید ترجمش کنم تا طنزش رو شاید حتی بیشتر کنم.
چجوری به اینجا رسیدم؟ سادست.
خیلی آروم شروع شد. چند تا داستان کوتاه که هیچکدومتون هرگز نفهمیدین خودم ننوشتمشون_و خب، قرارم نیست بفهمید کدومان_ و بعد، طولانی تر شد. رسید به پست های پنج و بعد هفت دقیقه ای از ترجمه ی ناب و کم نذیر.
یک سال از روزی که انتخاب بزرگمو کردم میگذره.
اون روز، با خودم گفتم بسه. کوتاه کمه. بشین یه رمان کامل ترجمه کن.
و دو هفته پیش، ترجمه ی یه رمان 466 صفحه ای تموم شد. اون روز نفس راحتی کشیدم و با احساس موفقیت شدیدی رفتم برای خودم کاپوچینو درست کردم. خوشمزه بود.
گذاشتم بار ترجمه از روی دوشم برداشته بشه. پریروز، کتاب راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب رو خریدم و داره تموم میشه. حس میکنم روحم تشنه ی کتاب شده بعد از این همه مدت نداشتن کتاب.
امروز ساعت پنج میریم تا موهامو کوتاه کنم. تا بالاتر از گردن. تغییر قشنگیه. دارم به رنگ کردن یه رگه از موهام به آبی هم فکر میکنم. قبلا یه بار آبیشون کرده بودم، ولی الان داره ذهنم به سمت یه رنگ ماندگار میره.
و امروز چی شد.
امروز یه صفحه ی جدید باز کردم، نفس راحتی کشیدم و ترجمه ی یه رمان جدیدو شروع کردم...میخواستم بکنم.
که پلتفرم قبلی ای رو که توش داستان مینوشتم به خاطر آوردم.
ویرگول از آخرین باری که صفحشو آپدیت کرد برام عملا نابود شد. دیگه برای خارج از کشور باز نمیشد. کلی باگ پیدا کرده بود_یه سری از صفحاتو نمی آورد، یه سری از پستام نبودن.
البته، کلا از ماجراهای سال قبل، انگار خونه ی امن من توی ویرگول شروع کرد به فرو ریختن. میدونین؟ همه چیز فرو رفت توی هرج و مرج. فضای صمیمانه با خاک یکسان شد تا وقتیکه به خودم اومدم و حس کردم اینجا دیگه جای من نیست.
پس من رفتم.
میدونین، مثل اینه که برگشته باشین به جایی که قبلا زندگی میکردین. تا ببینین چقدر تغییر کرده و چه چیزهایی هنوز هستن، تا یکمی برگردین به نوستالژی های قدیم.
اومدم بگم که سلام. من اینجام. حالم خوبه. زندگیمو میگذرونم. ترجمه میکنم، کاپوچینو میخورم، مدرسه میرم. بالاخره یه دوست پیدا کردم که اونم بلد نیست فرانسوی صحبت کنه. در عرض دو هفته بهم نزدیک شدیم.
من افسردگی نگرفتم. نگران نباشید، حالم خوب تر از هرموقع دیگه ایه و دارم به پروژه های بزرگی فکر میکنم. خیلی بزرگتر از ویرگول.
خیلی خوشحال شدم امروز دیدم علیرضا هنوزم پست میذاره. یکی از آشناهای قدیمیمونه، حس خوبی داره میبینمش. انگار هم محله ایم بوده.
دلم میخواد بدونم فضای ویرگول چجوری شده. نمیدونم اگه اون فضای تیز و هرج و مرجش از بین رفته یا نه، اما حرفم اینه که اگه دوباره مثل قبل شده...
من رو دوباره توی محلتون میپذیرین؟
پ.ن: ساتو، میبینمت دیگه؟
پ.ن 2: لونارکید، ببخشید اگه احساس کردی ایگنورت میکنم. اون اکانت اسکایپ کلا از بین رفت و ما یه لپ تاپ جدید خریدیم. با یه اکانت اسکایپ جدید که ایندفعه مال خودمه.
پ.ن 3: هی دندلیون، یه مشت قلب و یه بغل سفت برای تو. دوست دارم.
پ.ن 4: .I feel happy