ZACK
ZACK
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

ساده لوح

صدای زنگی که وسط سخنرانی طولانی انتهای سال توی مدرسه پیچید،باعث شد از حالت خلسه ی زدن خودکارم روی میز در بیام.حتی یک ثانیه هم وقت تلف نکردم،از اتاق بیرون رفتم و تلاش کردم به بقیه نخورم.بالاخره روز آخر مدرسه بود و من هم واقعا گرسنه بودم.

یکراست وارد مغازه ی نون فانتزی کنار ساختمون مدرسه شدم.بوی قوی ای از نون تازه و شیرین ریه هامو پر کرد.چند تا صورت آشنا لای بچه های دیگه ای که به مغازه اومده بودن و میگفتن و میخندیدن تشخیص دادم.یکی از اونها_البته،دو تا از اونها_ اِل آلن پو و کای راس بودن.ستاره های مدرسه.چجوری انقد محبوب شده بودن؟سوال خوبیه،منم نمیدونم،هیچکس واقعا نمیدونه،تنها چیزی که مشخصه اینه که این دو کاملا مثل چسب بهم چسبیده بودن،علیرغم اینکه کاملا از هم متفاوت بودن(حداقل از نظر ظاهری).هر جا که موهای بی نقص و بلوند اِل رو میبینین،همیشه کنارش موهای جارو مانندِ نمادینِ قرمز و مشکی کای رو هم میبینین.وقتی موهای جارو مانند نمادین قرمز و مشکی رو میبینین،قطعا موهای بلوند رو کنارش میبینین.همیشه همینه.

متوجه نشدم که بهشون خیره شدم تا وقتیکه اِل یک لبخند شیرین و واقعی به من زد،و در پی اون یک خنده ی دوست داشتنی پدید اومد.کای هم متوجه شد،و اونم تصمیم گرفت به من نگاه کنه و لبخند بزنه،چیزی که من متوجه نشدم این بود که لبخندش یه جور خاصی بود،بیایین بگیم،طعنه آمیز؟رقت انگیز؟هرچیزی که میشه بهش گفت.من در جا خشکم زده بود و از ارتباط چشمی باهاشون اجتناب میکردم.گونه هام هر لحظه بیشتر میسوختن و شاید به طرز فجیعی قرمز شده بودن.بالاخره بعد از رفتن دم پیشخوان،لبخند خجالتی ای تحویل دادم و یه دست کوچیک هم تکون دادم.من آدم اجتماعی ای نبودم،هرگز نبودم.بدون صبر کردن برای جوابشون،رومو برگردوندم و یه اسلایس ردولوت سفارش دادم.بعدش،رفتم روی یه صندلی کنار پنجره نشستم تا مطمئن بشم سر راه کسی نیستم.

آدمهای زیادی توی مغازه بودن،که یعنی آماده شدن سفارشم بیشتر از حد معمول طول میکشید،پس من هم سریع غرق در خیالاتم شدم و نفهمیدم کسی بهم نزدیک میشه.چیزی که منو به واقعیت برگردوند،یه ضربه ی آهسته روی شونه ام بود که باعث شد از جا بپرم و با دختری مواجه بشم که باز هم داشت بهم لبخند میزد.اِل.

"اوه.ببخشید.نمیخواستم بترسونمت.خوبی؟" با حالت احمقانه ای جواب دادم:"هاه؟"خدایا،چرا انقد روابط اجتماعی انقد سختن؟ "اوه آره،خوبم،نگران نباش." ال لبخند زد و طبق معمول خودش مکالمه رو شروع کرد:"خب،میدونی،خیلی وقته که دارم دیدت میزنم و...خدایا،میدونم خیلی ترسناکم.این بخششو فراموش کن."ناگهانی خندید،و من هنوز مثل مجسمه زل زده بودم بهش و لال شده بودم.چیزی که میخواستم بهش بگم این بود که:تو واقعا خیلی کیوتی.میشه روابط اجتماعی قویتو بهم قرض بدی تا یکمی بتونیم بیشتر حرف بزنیم؟

وقتیکه خواستم جواب بدم یکی اسممو صدا کرد.یکی از مغازه دار ها بود که کیسه ای قهوه ای رنگو بالا گرفته بود.نگاهی به ال کردم و سری تکون دادم که نشون میداد یه چندثانیه دیگه برمیگردم.بعد از یه صحبت کوتاه،هردو مجبور شدیم ازونجا بریم چون ظاهرا اون و کای برنامه هایی داشتن. هرسه از مغازه خارج شدیم و به راه های جداگانه ای رفتیم.وقتیکه ال دیگه به من نگاه نمیکرد،نیشخند گسترده ای روی صورتم ظاهر شد.توی دنبال کننده های توییترم اسم ال درست در صدر لیست بود. سرعتمو بالا بردم.میخواستم در اسرع وقت بهش پیام بدم.کاملا ردولوت و حتی گرسنه بودنمو فراموش کردم.




بعد از یه شب دیگه نخوابیدن،دوباره ساعت 2:45 بعد از ظهر بیدار شدم.خب،حداقل یه دلیل داشت.حدود دو هفته شده بود که با ال (و گاهی هم کای) چت میکردم.گوشیم دوباره یاد آوری کرد که اگه نزنمش به شارژ بزودی میمیره،و باعث شد آه بکشم و به سمت پریز بخزم.بعد از زدنش به شارژ یه بار دیگه پیام هامو چک کردم،با اینکه میدونستم کای تازه بهم پیام داده.تنها کسایی که آنلاین بودن ال و کای و صد البته خودم بودن.اسم گروه چتمونو گذاشته بودیم “سه بدبخت”.




دو روز بود که ال جوابمو نداده بود.خب،آنلاین بود ولی کلا پنج تا پیام آخرمو نادیده میگیرفت.باید دوباره بهش پیام میدادم؟دیگه بهم اهمیت نمیداد؟وقتی که داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا ببینم باید چیکار کنم فهمیدم دیگه آنلاین نیست.خیلی کنجکاو بودم بدونم با کی داشت چت میکرد.شاید میتونستم وارد اکانتش بشم.اون درباره ی چیزایی که دوست داره و نداره خیلی زیاد بهم میگفت.ممکن بود پسووردش یکی از چیزایی که دوست داره باشه.تقصیر خودش بود،میتونست بهم نگه.



ال بالاخره دوباره باهام حرف زد.ازش درباره ی غیبت ناگهانیش پرسیدم،اما اون فقط بهم گفت نگرانش نباشم.فکر کنم فقط میتونم امیدوار باشم که ازم خسته نشده باشه.داشتیم با کای درباره ی این حرف میزدیم که چه بازی کامپیوتری ای بهتره،اما من نمیتونستم چشم از عکس پروفایل ال بردارم.عکس پروفایلشو از یه گربه که کراوات زده به یه سلفی جذاب از خودش تغییر داده بود.قشنگ بود.



"عام،سلام.میدونم که الان دیر وقته،اما من وااااقعااااا نیاز دارم یه چیزی رو بهت بگم.خب میدونی...خدایا چرا انقد مضطرب شدم...خیلی خب،خیلی خب.من فقط،میخواستم بدونم اگه دلت میخواد دوست داری شاید با هم بریم سینما؟مثل...یه قرار یا همچین چیزی؟اگه جوابت منفیه درک میکنم چرا.میدونم که قبلا هم بهت گفتم اما من فکر میکنم تو خییییییییلیییی کیوتی.پس،اگه موافق بودی صبح بهم پیام بده."نمیتونستم بفهمم چه اتفاقی داره میفته.پنج دقیقه پیش بیدار شده بودم،و یه پیام صوتی از ال دریافت کرده بودم که دیشب ساعت دو برام فرستاده بود.واقعا منظورش همین بود؟هنوز داشتم خواب میدیدم؟چندین و چند بار به پیامش گوش کردم. لعنتی،واقعیه. سریع در جواب براش یه متن نوشتم و سعی کردم باحال به نظر بیاد،اونم وقتی که تو واقعیت دستام داشت میلرزید و قلبم طوری میتپید انگار ممکنه هر لحظه از سینه ام پرت بشه بیرون.




"سلاااام!میگم که،برای قرار ملاقات دوممون میای بریم اون همبرگر فروشیه؟همین امشب!امیدوارم بیای." یه پیام صوتی دیگه از ال ساعت دوی بامداد دیشب.مدت زمان زیادیه که همو میبینیم،اما نمیتونم دقیق بگم منو دوست داره یا نه.به محض شروع شدن این قضیه،رفتار اون عجیب و غریب شد.انگار هر جمله ای که میگه یه طعنه ی عجیبی پشتش وجود داره،انقد زیاد و قوی که نادیده گرفتنش سخته.اما غیر ممکن نیست.بدترین سناریو های ممکن دارن تو سرم میچرخن،اما با اینحال تلاش میکنم خوشبین باشم.شاید ال فقط مطمئن نیست که منم اونو دوست دارم.آره.فکر های مثبت بکن.




تقریبا هشت شبه.تاریکی مطلق.زمستون داره قدرت خودشو نشون میده.با دستای فرو رفته تو جیب روی اسکله منتظر ال وایسادم و حواسم هست انقد تکون نخورم تا از روی اسکله پرت بشم پایین تو آب.به گوشی ام نگاه میکنم.زمان از 7:59 به 8:00 تغییر میکنه.فکر کنم بزودی میرسه.با شنیدن اولین صدا از پشت سرم روی پاشنه ی پا میچرخم و با دختر موبلوندی مواجه میشم که جلوم وایساده.لبخند ملایمی تحویلم میده و بدون هیچ حرفی کنارم می ایسته و به انعکاس ماه در سطح آب خیره میشه.

صحبت رو شروع میکنم:"هی،خوبی؟"

سریع جواب میده:"آره آره،خوبم." هنوز به سطح آب خیره شده.

"میخوای بریم اون...همبرگر فروشیه؟چرا اینجاییم؟میتونستیم همونجا ملاقات کنیم."بالاخره،با حالتی که نمیتونم درست بفهمم چیه به من نگاه میکنه."خب،میدونی،یه چیزی هست که باید بهت بگم."شروع میکنه به خندیدن.چرا داره میخنده؟

"بگو؟"

"خب میدونی..."نمیتونه دیگه نگهش داره.قبل از تموم شدن جمله اش شروع میکنه قهقهه زدن، و من هنوز با گیجی وایسادم رو به روش."باورم نمیشه!"سعی میکنم منظورشو بفهمم.ادامه میده:"باورم نمیشه که انقد ساده لوح و احمقی!"

مضطرب بهش نگاه میکنم.داره درباره ی چی حرف میزنه؟ "الان این یعنی چی؟"

برای لحظه ای دست از خندیدن برمیداره و نگاه عجیبی بهم میکنه و بعد دوباره میخنده:"نمیدونی؟واقعا؟چجوری نفهمیدی؟یعنی مثلا،100 درصد مطمئن بودی من یا کای فکر میکنیم تو باحالی؟!"

بی حرکت وایساده بودم.نمیتونستم تکون بخورم.منظورش چی بود؟نمیتونست درست باشه.اون خیلی باهام خوب بود.کای هم خیلی باهام خوب بود.ظاهرا،همه اش الکی بوده؟اصلا یعنی چی؟ممکن نیست.شاید فقط یه شوخی مسخره اس،من مطمئنم ال منو دوست داره.

سعی میکنم آخرین ذره ی امیدم رو جمع کنم و بپرسم:"شوخی میکنی،درسته؟" ولی به دلایلی این فقط باعث میشه ال بیشتر بخنده.

باورم نمیشه.نمیخوام باور کنم.این همه زمان صرف کرده برای دادن پیام صوتی و قرار گذاشتن باهام تا اینکارو بکنه؟چه نوع سادیستی ای اینکارو انجام میده؟احساساتم به سرعت از شوکه به خجالت زده تغییر میکنن.حتی سریعتر از اون، به خشم خالص تبدیل میشن.اون واقعا اینکارو کرد.ال فقط برای سرگرمی محض با احساسات من بازی کرد.خشمم به سرعت آشکار میشه و من با ابرو های درهم کشیده و دهنی که کمی بازه به ال خیره میشم.خنده اش محو میشه،بعد پوزخند میزنه.اما یه چیزی توی چشماشه.ترسیده؟

"حالت خوبه پسر؟قیافه ات یجوریه انگار فهمیدی بهترین و تنها دوستات دوستت ندارن_" ال دوباره غش و ریسه میره.

اون دوازده کلمه.اون دوازده کلمه ی لعنتی.احتمالا به تمام مدرسه میگفت،نمیگفت؟چرا میگفت.قطعا میگفت. برای این کار باید دلش به سردی آب دریایی که رو به رومون بود میبود،که خب هست.اینکارو میکنه.بعد از اون مردم حتی نگاه های تمسخر آمیز تری از قبل بهم میندازن.نمیتونم اجازه بدم این اتفاق بیفته.نمیذارم این اتفاق بیفته.

در تب و تابِ کور شدن از خشم خالص،فرصت زیادی برای انجام کاری پیدا نمیکنم.فقط یه هل لازم بود.فقط یک تنه ی سریع زدن.


پ.ن:یه نوشته ی مزخرف دیگه.خیلی چرت شد اما من دوستش دارم.

پ.ن 2:الان که دارم فکر میکنم،اصلا این چه کوفتیه؟نصفش تناقضه.چرا انقد دوستش دارم؟یه وایب باحالی میده.خودمو درک نمیکنم.یه نوشته ی مزخرف و طولانیه و احتمالا هشتاد درصد کسایی که میان توش نمیخوننش.درک میکنم اگه انتهای داستانو نفهمیدین و منم قرار نیست براتون توضیحش بدم.برید بفهمید.

روابط اجتماعیدوست داشتنیعجیب و غریبلطفا لو ندین که ایده ی اصلی داستانو از ویلبر دزدیدمعاره دزدیدم نه واقعا فکر کردین من قلمم انقد قویه لو نمیدم؟
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید