ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شیطنت

برای ح،ع و شهلا:دقیقا!تا تک تک اعضا رو نیارم تو پستام آروم نمیگیگیرم!
برای ح،ع و شهلا:دقیقا!تا تک تک اعضا رو نیارم تو پستام آروم نمیگیگیرم!


-پس واقعا قراره بریم تو؟

+معلومه…من تا به اون قلدر نشون ندم که من یه مرد بزرگم،ول کن نیستم.

-پس برو جلو دیگه!

+البته که میرم جلو!فقط نگاه کن و ببین تامی چجوری کاری میکنه که حتی ارواحِ توی این خونه هم…

-برو دیگه تامی!!

تامی آب دهانش را قورت داد و دستش را جلو برد و در خانه متروکه را هل داد.در قیژی صدا کرد.تامی جیغ کوتاهی کشید.

-به نظرم بهتره جیغ هاتو برای داخل خونه نگهداری.

تامی سر تکان داد”درسته توبو…خیلی مسخره بود.ما میدونیم که چیزی برای ترسیدن وجود نداره.”

تامی همانطور که توبو از پشت شانه هایش را گرفته بود،شروع کرد به جلو رفتن.در را تا انتها باز کرد و در ناگهان از جا کنده شد و افتاد.

+واهاهاهاااای!

-برو جلو تامی…من باتوئم.چیزی برای ترسیدن وجود نداره…هیچی…

بوی نم بینی هردویشان را پر کرد.تامی به بینی اش چین انداخت.

+عق…حال بهم زنه!

دیوار های نم دار و ور آمده،سالن تاریک،آبی و بی روح،کف پوش چوبی پوسیده،سرمایی که تا مغز استخوان را میسوزاند و تار عنکبوت ها تنها بعضی از جذابیت های بصری خانه‌ی متروکه بودند.تامی میتوانست صدای قژقژ هرکفپوش را زیر پایش بشنود.به یک دقیقه نرسیده،سردش شد.توبو که هنوز پشت تامی پناه گرفته بود،محتاطانه اطراف را نگاه میکرد.با اینکه او هم گاهی کرم میریخت ،اما تامی همیشه از او کله شق تر بود.

+خب…خیلی راحته مگه نه؟میریم طبقه دوم و عروسک تسخیر شده ی پشت پنجره اتاق رو میاریم،وخیلی سریع برمیگردیم همینجا.

-گفتنش راحته.

+سخت نگیر.این اصل…اصلا ترسناک نیست!

-اما من لرزیدنت رو احساس میکنم!

تامی دندان هایش را روی هم فشار داد و از پله ها بالا رفت.تا نیمه راه نرفته بود،که ناگهان جیغ خیلی بلندی کشید.توبو از جا پرید.

-چیشد؟!روح دیدی؟!!خوبی؟

تامی نفس نفس زنان گفت:”آ…آره.فقط پله شکست و پام رفت توش.چیز…خاصی نیست.”

پایش را از توی سوراخ بیرون کشید و ایندفعه با احتیاط تر روی پله بعدی گذاشت.توبو سفت تر تامی را چسبید.تامی به زور لبخند زد:”دیدی؟چند قدم تا طبقه دو مونده.عروسک تو همون اتاقه.”

-امیدوارم زنده بمونیم.

+زنده میمونیم.تا من هستم از هیچی نترس.من انقدر قویم که ارواح ازم میترسن.

-امیدوارم.

تامی دستگیره اتاق را چرخاند و وارد شد.سکوت مرگباری که در اتاق حکم فرما بود،پشت جفتشان را لرزاند.تامی آهسته به سمت صندلی انتهای اتاق رفت،همانی که عروسک ترسناک رویش نشسته بود.

-سریع باش تامی!من حتی یک دقیقه دیگه هم نمیخوام…

صدای مهیبی حرف توبو را قطع کرد.هردو بهم نگاه کردند،و بعد فهمیدند که در اتاق پشت سرشان بسته شده.تامی نفسش را تو کشید.

+نههههههه!!!لعنتیییییی!!!

به سمت در دوید و تلاش کرد آنرا باز کند.توبو با مشت به در کوبید.

-کمممممککککک!!

+یکی این درو باز کنهههه!!!

توبو در حالی که فریاد میزد گفت:”این ایده احمقانه ای بود تامیییی!!!آخه کی میره توی خونه متروکه برای اینکه عروسک تسخیر شده بیاره؟!”

+دیگه برای گفتنش دیره!!!

بعد سرش را به سمت صندلی چرخاند.

+باید بریم بیرون تا این عروسک کوفتی عفریته مارو…

خشکش زد.

+ت…توبو…عروسکه کو؟!!

-مگه نیست؟!

+نه…!

هردو با تمام توان جیغ زدند،تامی از ترس با لگد در را شکاند و هردو بدون اینکه حتی لحظه ای جیغ زدن را متوقف کنند،در یک چشم بهم زدن خودشان را بیرون از خانه پرتاب کردند و همانطور که همچنان جیغ میکشیدند تا یک کیلومتر دورتر از خانه متروکه را پیاده دویدند.

بگذریم از اینکه تامی یادش آمد آرنجش به عروسک خورده بود و عروسک روی زمین افتاده بود،اصل داستان را بچسبید.

نتیجه اخلاقی:سر ثابت کردن خودتان به دیگران هرکاری را نکنید.

نتیجه اخلاقی ۲:ادعای چیزهایی که نمیتوانید را نداشته باشید.

نتیجه اخلاقی ۳:وقتی میخواهید اسباب کشی کنید،لطفا ترسناکترین عروسکتان را پشت پنجره روی صندلی جا نگذارید.

نتیجه اخلاقی۴:از خانه خود به خوبی مراقبت کنید تا کِبِرِه نبندد?

سپاس از اینکه مارا برای تلف کردن وقت خود انتخاب کردید???

تامیمتروکهشیطنتعروسکتسخیر شده
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید