ویرگول
ورودثبت نام
ZACK
ZACK
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

مرگ.چه کلمه ی کوچکی برای چنین چیز بزرگی.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.به طور غیرممکنی خیلی خیلی کند، و همزمان خیلی خیلی تند.اما الیور تازه وقتی فهمید اتفاقی افتاده که ازپشت روی زمین افتاد و صدای برادرش را شنید."الیور!"

لندن به سمتش دوید.صدای قدم هایش نزدیک شدند و بعد به سرعت کنار او نشست و او را در میان دستهایش گرفت.الیور دلش میخواست فریاد بزند.دلش میخواست عصبانیت و دردش را بیرون تف کند،اما برای اینکار زیادی ضعیف بود.فقط میتوانست آنجا دراز بکشد و به صورت برادرش خیره شود،آنهم با چهره ای در هم رفته از درد.

در حقیقت انگار چیزی سینه ی الیور را فشار میداد.درد داشت.خیلی.حسی به او میگفت انگار قبلا این درد را چشیده،اما مگر او چه میدانست؟الیور فقط پانزده سالش بود.تنها کاری که میتوانست بکند این بود که اشک بریزد."درد داره..."

لندن چیز هایی را فریاد زد و بعد رویش را به سمت او برگرداند.الیور هق هق کرد."خیلی درد میکنه."لندن نفس نفس میزد"میدونم.میدونم الیور.تحمل کن.فقط یکم دیگه."

اما الیور نمیتوانست.چون درد داشت.خیلی.

ولی بعد لندن شروع کرد به زمزمه کردن چیزی.یک آهنگ.آهنگ.همان آهنگی که او آنروز صبح داشت زمزمه میکرد.اسمش چه بود...؟شاید لندن میدانست.

"چی...؟"الیور نفس کشید.بقیه ی سوالش روی لب هایش ماند.نمیتوانست چشم هایش را باز نگه دارد.اما باید اینکار را میکرد.میدانست که باید اینکار را بکند،چون در غیر این صورت...

لندن داشت گریه میکرد"لالاییت."اشک هایش گردن الیور را خیس کردند "همونی که وقتی کوچیک تر بودی با گیتارم برات میزدم."

...از دست میرفت.ولی آیا این چیز بدی بود؟آرامش خوب به نظر میرسید،اگر به این معنی بود که ریه هایش دیگر درد نمیکردند.اگر به این معنی بود که سینه اش دیگر تیر نمیکشید.خواب.خواب چیز خوبی بود.خواب...

الیور دست لندن را لای موهایش احساس کرد.لندن او را نوازش کرد،خیلی دوست داشتنی.خیلی محبت آمیز."چشمهات رو باز نگه دار الیور.خواهش میکنم بیدار بمون."

...چیز بدی بود.لازم بود که بیدار بماند.لندن داشت به او میگفت که اینکار را بکند،و او همیشه کاری که لندن میگفت را انجام میداد.چون لندن استادش بود،معلمش.برادر بزرگش.

"من دوست داشتم..."الیور سرفه کرد.خون را که از گوشه ی دهانش پایین میریخت احساس کرد."من دوست داشتم دوباره باهم بنوازیم.من پیانو ب_بزنم و تو گیتار."

لندن او را سفت در دستهایش نگه داشت.در جایی دورتر،کسی داشت برای خبر کردن پزشک فریاد میزد.و الیور میدانست.میدانست که...

"من باهات گیتار میزنم."حالا خیالش راحت بود.لندن با او عهد بسته بود."وقتی رسیدیم خونه هرچقدر که دوست داشته باشی باهم ساز میزنیم،الیور.و من میذارم تا به گیتارم دست بزنی.باهات شمشیر بازی میکنم.میذارم از گل های باغچه ای که سه سال براشون زحمت کشیدم بکَنی،یا حتی همشون رو زیر پا له کنی.هر چی که تو بخوای،فقط چشماتو باز نگه دار."

الیور زمزمه کرد:"لندن."هنوز دلش میخواست کار های زیادی انجام دهد.هنوز میخواست برگردد خانه.هنوز میخواست یکبار با گیتار برادرش بنوازد،و حتی هنوز دلش میخواست وقتی لندن وارد اتاق میشود و گیتارش را دست او میبیند،سرش فریاد بکشد.

"الیور؟"صدای لندن خیلی دور بود.

"ترکم نکن."الیور به برادرش التماس کرد"لطفا.من خیلی میترسم."

"من اینجام،الیور."کسی دستش را فشرد و او را بغل کرد.کسی که الیور او را دوست داشت...لندن.برادرش.هنوز داشت لالایی قدیمی را زمزمه میکرد."من همیشه پیشت میمونم."

...خیلی دیر است.

"ممنونم."الیور دوباره نفس کشید"ازت ممنونم.من..."هنوز چیز های زیادی مانده بود که میخواست بگوید.هنوز چیز های زیادی برای ابراز کردن مانده بود.عشق،بخشش،محبت،علاقه.اما باید همه اش را همانجا رها میکرد،تا وقتی که دوباره بیدار شود.

الیور چشم هایش را بست.

پ.ن:میدونم زمان انتشار پستم نصفه شبه ولی خب...

ابراز عشقمرگگیتارداستاندوست داشتنی
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید