همین حالاست که هر چه کلمه هست بالا بیاورم!
من تا چشم می گردانم پیِ چیزهای کمرنگ این زندگی،
مثل ریشه ی عمیق عادت به همه چیز،
مثل شبیه شدن عجیب آدم ها به هم، و سازگاری و فداکاری تهوع آورشان،
مثال نیاز شدید به حرف زدن با کسی مثل خودت،... شاید حتی خودِ خودت،
مثل تماشا کردن چشم هایت توی آینه و حیرت از چیزهایی که این همه سال ندیده ای،
مثل چانه زدن با کاکُلی ها
و رقصیدن تنهایی در دلت،
... آبستن می شوم.
تا چشم می گردانم پی چیزهای کمرنگ این زندگی، آبستنِ کلمات می شوم.
نه یکی. نه دوتا.
و بعد به خودم می آیم می بینم اگر کوچکترین تکانی به خودم بدهم، همه شان از لای لب هایم می ریزند روی صورت مادرم!
پس بیشتر ساعت های روز دهانم را بسته نگه می دارم
و این احساسِ سنگینی مرا گوشه نشینِ اتاقم می کند.
منتظر یک زایمانِ خوشایند!
یک صفحه سفید با خط هایی که انگشتانم را تحریک می کنند.
و دو تا اتاق می افتد:
یا باز خالق می شوم و چیزی می سازم که تار و پودش قدرت مرا نشانِ مخلوقات بدهد.
یا سر آخر یک مُشت کلمه بالا می آورم، مثل حالا.
که نه تو می توانی سرش را بفهمی
نه من می توانم تهش را جمع کنم.