من چهارده سال با تو زندگی کردم.
کم نیست این چهارده.
هر جا را نگاه کردم تو بودی.
در لحظه لحظه ی زندگی م.
سر نماز، ورزش، استراحت، حتی گاهی توی حمام...
حواسم جمعِ تو بود. به تو نیاز داشتم.
به بودنت عادت کرده بودم.
فقط وقتی از این دنیا کنده می شدم، از تو فارغ بودم.
همیشه فکر می کردم روزی برسد که این نخِ وابستگی پاره شود و من بروم پی زندگی م.
وقتی از هم جدا شدیم..
تا ماه ها به جای خالی ت دست می کشیدم.
بیدار که می شدم دنبال تو می گشتم.
حمام که می رفتم دست بلند می کردم تا تو را از روی چشم هایم بردارم..
چیز عجیبی ست این عادت.
نفهمیدم چه روزی، چه لحظه ای دقیقا این نخ پاره شد.
وقتی جای چیزی را در اتاقم عوض می کنم،
صد بار سراغ جای قدیمی اش رفتن، تکرار می شود.
گاهی درمانده می شوم.
چقدر باید این ترکِ عادت طول بکشد؟
حتی وقتی تمام وجودت باور دارد که به کسی یا چیزی دیگر نیازی نداری، یا دیگر نیست...
عادت منگنه ات می کند.
امان از عادت..