اگر مرحوم صادق هدایت هنوز زنده بود، مرا مثل چرک نویسِ داستان هایش پاره پاره می کرد.
چون دارم به یک حیوان شخصیت می دهم.
چون دلم برای چشم های تیله ای بازیگوشش تنگ می شود وقتی نمی بینمش.
برای جنگیدنش با من سر هسته ی هندوانه..
و وسط فیلم پریدن هایش..
و نطق های غرّایش برای من!
برای وقت هایی که می رود پشت یک ستونِ چوبیِ باریک به عرض یک سانتی متر می ایستد و از اینکه هنوز در دیدرس است شاکی می شود..
برای ناراحت شدنش وقتی در حال بازی یا نوازش از او عکس می گیرم.
روح هدایت از من در عذاب است.
چون کاکُلی کوچک ما محضِ سرگرمی، اسیرِ خانه ی آدم ها شده.
چون همان آدم ها وقتی دلشان می گیرد، می زنند به پارک و طبیعت و همه را با هم به گند می کشند،
اما پرنده ی طفلک باید پشت درهای بسته بماند چون آزادی برایش خطرناک است!
چون در برابر طبیعتِ بی رحم بی دفاع است و اصلا اینطور بار آمده که دفاعی نداشته باشد.
و تا کِی؟
تا همیشه... .
این "تا همیشه" خیلی غمناک است.
کاکُلی هیچ وقت رنگِ خیابان را نخواهد دید.
و همیشه از پشت پنجره ی آشپزخانه، یاکریم ها و کلاغ های آزاد را تماشا خواهد کرد.
این عکس، غمگین ترین تصویر سال 99 من است.
من خودم را بخاطر آن دلتنگی ها نخواهم بخشید.
بعد هدایت ببخشد؟
پ.ن: نه آمدنش به اراده ام بوده و نه نرفتنش به اراده ی من است!