اگر پدر و مادرم روزی در این دنیا نباشند، بزرگترین حسرتم این خواهد بود که دیگر هیچکس تا آخر عمر مرا این چنین بی توقع، عاشقانه دوست نخواهد داشت.
اما شاید برای این غصه نخورم که چرا بیشتر پای صحبت هاشان ننشسته ام.
من همیشه از آنها چیزهایی شنیده ام که دلم نخواسته بشنوم.
بجز یکبار، از پدرم هیچ نگاه عاشقانه ای نسبت به شخصیتم و افکارم دریافت نکردم.
و به جز یکبار، یک نگاهِ منطقی، فاقدِ تاثیراتِ عاشقانه ی مادری از سوی مادرم ندیدم.
خواستم که نزدیکشان بشوم. برایشان وقت بگذارم. اما نشد.
شرمنده ی فرزند بودن شده ام.
من هیچوقت فرزندِ دلخواسته ی آنها نبوده ام.
در نگاه پدرم، زندگیِ متهورانه و فانتزی داشته ام و در نظر مادرم قلبی یخ زده و بی تفاوت...
ولی شاید حقیقتِ خودساخته و خودبینانه درباره ی خودم این است که من هیچکدامشان نیستم.
سرزمینِ درونِ من در عین سکوتِ مطلق و آرامشِ ریشه دار، به شدت آشفته و وحشت زده و تنهاست.
در عین پر شور بودن، شیفته ی عشق بودن و خیال پرداز و خلاق بودن؛ ناامید و دلزده از دوست داشتن و تسلیمِ زندگی ست.
من هیچ توضیحی برای این جمع اضداد ندارم.
حتی گاهی خودم هم از تعریفِ خودم باز می مانم.
من در عین دلپذیری بسیار تلخم.
و در عین دوست داشته شدن بشدت منزوی م.
گاهی آرزو می کنم که ای کاش این همه خودم را نمی دیدم.
این همه با خودم حرف نمی زدم و زندگی را تحلیل نمی کردم.
گاهی آرزو می کنم ای کاش هیچوقت نبودم و این مغز آنقدر شکنجه وار مجبور به کار اجباری در این اردوگاهِ زندگی نبود.