خانه آقای قندی در طبقه سوم یک ساختمان دو نبش بود. تنها چیز نوی ساختمان، پلاک شماره 19 آبی رنگی بود که انگار همین چند دقیقه پیش بساط نصبش را جمع کرده اند.
دور تا دور ساختمان خاک خالی بود. تا 4 کیلومتری خانه، یک جاده هم دیده نمی شد.
آقای قندی روبهروی من ایستاده بود و خودش را میتکاند: «رفتم تو بنگاه. داشتم شماره میگرفتم. هشتاد و دو...بیست و سه...که یهو دیدم گرومپ. وسط پیادهرو ام.»
از تاسی کله تا نوک کفش آقای قندی، یکدست سیاه شده بود.
گفتم:«آقای قندی، خدا خیرت بده. آخه آدم عاقل فیوز تلفن رو میکنه تو پریز برق؟»
آقای قندی گفت:«چی بگم قربون تو برم. این عباس آقا سوپرگوشت، حواس نمیذاره واسه آدم. با این غلام بنگاهی، عقلاشونو یه کاسه کردن که خونه مونو هلپی بکشن بالا. ولی کور خوندن.حالا ببین.»
گفتم:«عجب عجب...حالا آقای قندی. ایشالا که مغازه ت بیمه بود؟»
-«چی چی بود؟»
-«بیمه. بیمه آتش سوزی مثلا.»
-«تصدقت برم من. منکه آتش نگرفتم. منفجر شدم!»
-«شما نگران خسارت مغازهت نباش. حالا بیا تا بهت بگم.»
وارد ساختمان که شدیم، بوی رطوبت و نا توی دماغم زد. میله ها از رطوبت پوسیده شده بودند. از پله ها بالا رفتیم. قندی که به هن و هن افتاده بود، گفت:«ملاحظه می فرمایید استاد. زرت این ساختمون بدجور قمصور شده. هر چی هم به این عباس آقا میگیم والا بلا ما تو این خونه دیگه امنیت نداریم، هر لحظه ممکنه سقف بیاد پایین، گوشش بدهکار نمیشه.»
-«عباس آقا مدیر ساختمونه؟ باید بهش بگیم که خونه رو بیمه...»
صورت آقای قندی قرمز شد:«ای آقا. مدیر ساختمون کدومه. مباشر صاحبخونه س. صاحبخونه هم معلوم نیس کجا گور به گور شده. مباشرش شده مدعی و همه کاره.»
به طبقه سوم که رسیدیم، آقای قندی کلید انداخت و رفتیم داخل.
-«بفرمایید. بفرمایید موال اونجاس، اگه خواستید دستی به آب برسونید. راحت باشید.»
درِ دستشویی چهار طاق باز بود. خواستم ببندمش، دیدم کلا به جایی وصل نیست. آقای قندی تکیه داده بودش به دیوار که نیفتد. دیوار که چه عرض کنم. اگر پنجره بود، کمتر از آن باد می آمد.
برای رساندن خودم به روشویی، باید پایم را می گذاشتم روی یک تخته باریک که مثل پل شده بود و یواش یواش می رفتم تا برسم به دست شستن. کف زمین به اندازه یک بند انگشت آب بود.
آقای قندی گلدان هایش را گذاشته بود زیر آبی که داشت از ترک دیوار سمت راستی شره می کرد.
قندی به در باز توالت ضربه ای زد و سرش را آورد تو:«شرمنده، اوضاع ما این ریختیه. همین روزاس که خونه رو سرمون خراب شه. حالا چی میگی استاد؟ راه حل چیه؟ فقط گفته باشم، ما خونه رو تخلیه نمی کنیما. این از این... »
آبی که از بالای سر آقای قندی چکه می کرد و روی سر و شانه هایش می ریخت، داشت زیادتر می شد و رد سفیدی روی صورت سیاهش انداخته بود. قندی ناگهان رو به سقف فریاد زد:«آقای دکتر شیر حموم تون رو انقدر باز نذارید بابا. خیس خالی شدیم.»
صدای مردی از بالای سقف جواب داد:«چی فرمودین؟!»
قندی نعره زد:«شیر حموم. شیر حموم تون رو ببندید. اینجا رو آب برداشت.» بعد دست هایش را دور دهانش گرفت: «شیر حموم رو ببندین». بعد داشت کرد لگنی پیدا کند تا زیر آب بگذارد.
سوراخِ سقف داشت بزرگتر می شد و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم، آقای دکترِ طبقهی بالا، با حوله سبز یشمیاش، توی لگنی که زیر سوراخ گذاشته بودیم فرود آمد.
قندی که کف حمام افتاده بود، خاک و آجر و سیمان را به زحمت کنار زد. «آقااااا این چه وضعیه. عباس آقا پاشو بیا بالا ببین چه بلایی سر حموم ما اومد. من ازت شکایت می کنم...»
از داد و فریادهای آقای قندی، همسایهها ریختند توی خانه. مردی که اول از همه خودش را رسانده بود، گفت:«ای داد و بیداد. خونه مردم رو چرا خراب می کنید. می خواید قبلِ رفتنتون یه آجر رو آجر بند نمونده باشه؟»
قندی که از دردِ بدن به خود میپیچید، رو به همسایهها گفت:«این عباس آقا چاردیواریش هنوز سالمه، نفسش از جای گرم بلند میشه. اجازه بدید من خودم مشکل این ساختمون رو حل میکنم. با یه استانبولی و پاتیل یه گِل، کل دیوارا رو گِل میگیرم. بسپرس به قندی.»
قبل از اینکه داد عباس آقا در بیاید، من خودم را انداختم وسط و گفتم:«قربونت برم عباس آقا. دعوا نداره که. نه تقصیر شماست، نه هماسایه ها. این خونه فقط یه راه داره.اینکه بیمه ش کنید.
آقای دکتر گفت:«از شما عذر میخوام ولی ما اینکار رو نمیکنیم. خود شما بودید خونه به این خرابی رو بیمه میکردید؟چرا بابت همچین ساختمونی، باید پول بیمه بدیم؟
گفتم:«خیلی خب. پس حداقل خودتون رو بیمه عمر کنید که اگر سقف اومد پایین یا خدای نکرده اتفاقی افتاد، اقلا جبرانِ خسارت بشه.»
قندی گفت:«مشکلی نیست استاد. من حاضرم. چیکار باس بکنم؟»
-«شما هیچ کاری لازم نیس انجام بدی. بسپرش به ازکی.»
همسایهها همه صلوات فرستادند.