همین سه ماه پیش که بحث پاتوقِ کتاب خریدن و کتابفروشیِ محبوب پیش آمد، با خودم فکری شدم که من چرا توی این مدت، یک جایِ ثابت نداشته ام برای خرید و کسی که روحیه ام را بداند و گپ و گفت کنیم درباره روایت ها و تاریخ و جامعه شناسی.
دری به تخته خورد و از کار که آمدم بیرون، یکهو به ذهنم رسید کتابفروش بشوم.
نه اینکه تازگی داشته باشد این فکر.
لابد هر کتابخوانِ کتاب دوستی، یکبار از پسِ ذهنش گذشته که لابه لای کتابها بالا و پایین برود و بفروشد و بخواند و عشق کند.
به هر حال در این گشت و گذار ها، به کتابفروشی ای برخوردم حوالی خانه مان، که شبیه یک پناهِ چوبیِ کوچک بود...
اول بار که پایم را گذاشتم آنجا، بالای سرم دنگ و دونگ کرد و انگار تک تکِ کتابها خبردار شدند که مشتاقِ دیدارشان بالاخره آمد.
و از کتابفروشش هم بگویم که نویسنده است و دغدغه مند و مهربان. مثل یک پدر.
نمی خواهم قهرمان بسازم که عادت ناجالب ما ایرانی هاست، اما اگر می خواستم برای خودم یک کتابفروشِ محبوب تصور کنم حتما از آقای علیخانیِ مهربان، با کیفیت تر نبود.
خوشحالم که اگر کاری حاصلم نشد، عوضش بالاخره یک کتابفروشیِ محبوب یافتم که وقت و بی وقت به آن پناه ببرم.
.
.
پاتوق شما کجاست؟