zeynab barati
zeynab barati
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

گزیده ای از کتاب کفش باز،بنیان گذار نایکی


قبل از دیگران، قبل از پرندهها، قبل از خورشید بیدار شدم. یک لیوان قهوه نوشیدم، یک نان

برشته را حریصانه خوردم. شلوار و پلیورِ گرمکنم را پوشیدم و کفش دوندگی سبز رنگم را به پا کردم.

بعدش آهسته از درب پشتی رفتم بیرون.

پاها، عضلات پشت ران و پایین کمرم را تمرین کششی دادم. همانطور که لجوجانه اولین

گامهایم را در جادهی سرد بر میداشتم، بنا کردم به غرغر کردن. چرا همیشه شروع کردن سخت

است؟

هیچ ماشینی نبود، نه کسی و نه نشانهی حیاتی. تنهای تنها بودم، من و دنیای خودم - هرچند

انگار درختان به طور عجیبی متوجه من بودند. و باز هم، اُرِگان بود. انگار درختان همیشه میدانند.

درختان همیشه هوای تو را دارند.

همانطور که به اطراف خیره شده بودم با خودم فکر کردم که چقدر خوب است که اهل این مکان

زیبا هستم. ساکت، سر سبز، آرام – به خودم افتخار میکردم که اُرِگان را خانهی خودم خطاب کنم،

افتخار میکردم که پورتلند کوچولو را محل تولد خودم خطاب کنم. اما حسِ عذاب پشیمانی نیز

داشتم. اگرچه اُرِگان زیبا بود اما به ذهن برخی افراد خطور میکرد که اینجا جایی است که در آن هرگز

هیچ اتفاق بزرگی رخ نداده یا احتمالا در آینده نیز رخ نخواهد داد. اگر ما اُرِ گانیها به خاطر یک چیز

مشهور باشیم، جادهای بسیار قدیمی است که مجبور بودیم آنجا را نشانه گذاری کنیم تا گم نشویم. از

آن زمان به بعد، همه چیز تقریبا بی هیجان بود.

بهترین معلمی که تا به حال داشتم، یکی از آن آدمهای نازنینی که میشناختم، معمولا دربارهی

آن جاده صحبت میکرد. او با صدایی غران میگفت که این جاده، حق و حقوق زادگاه ماست.

ترسوها هیچ وقت شروع نکردند و « : شخصیت ما، سرنوشت ما – دیانای ماست. او به ما میگفت

». افراد ضعیف در مسیر مُردند – و این راه برای ما باقی مانده

معلمم اعتقاد داشت که یک ویژگی بی نظیر از روحیهای قدیمی در طول آن جاده وجود دارد، یک

حسِ عجیب از احتمال آمیخته شده با ظرفیتی خفیف برای بدبینی – و این وظیفهی ما، اُ رِگانیها

است که این ویژگی را زنده نگه داریم.

من به نشانهی تأیید سرم را تکان میدادم و احترام زیادی برای او قائل بودم. ازش خوشم میآمد.

اما وقتی میرفتم پیاده روی، برخی اوقات فکر میکردم که: ای بابا! اینکه فقط یک جادهی کثیف

است.

همان صبح مه آلود، همان صبح مهمِ سال ۱۹62 ، به تازگی راهِ خودم را باز کرده بودم – بازگشت

به خانه؛ پس از هفت سال آزگار دوری. عجیب بود که دوباره توی خانه باشی، عجیب بود که

بارانهای روزانه دوباره به صورتت بکوبند. عجیب بود که دوباره با پدر و مادر و خواهران دوقلویت

زندگی کنی، خوابیدن روی تخت دوران کودکی. شب دیر وقت، روی کمرم دراز میکشم، به

کتابهای درسی دوران دانشکدهام، جوایز دوران دبیرستان و روبانهای آبیام نگاه میکنم؛ با خودم

فکر میکنم: این من هستم؟ هنوز هم؟

سریعتر به سمت پایین جاده حرکت کردم. نفسهایم تبدیل به پفهای حلقوی سردی شدند که

در مه میچرخیدند. از اولین چشم از خواب گشودنِ فیزیکی لذت بردم؛ آن لحظهی استثنایی قبل از

آنکه ذهن کاملا روشن باشد، وقتی که اعضا و جوارح بدن برای اولین بار شروع به شل شدن میکنند

و بدن مادی ذوب میشود. جامد به مایع.

به خودم میگفتم سریعتر. سریعتر.

به این فکر کردم که روی کاغذ من بزرگسالم. فارغالتحصیلِ یک دانشکدهی خوب – دانشگاه

اُرِگان. گرفتن فوق لیسانس از یک دانشکدهی بازرگانی برتر – استنفورد. یک سال خدمت در ارتش

آمریکا. سوابق من میگفت که یک سرباز آموزش دیدهی ورزیده بودم، یک مرد بیست و چهار سالهی

قبراق . . . اما نمیدانم که چرا، چرا هنوز احساس میکنم مثل یک کودکم؟

حتی بدتر، مثل یک بچهی کم رو، ضعیف و لاغر مردنی که همیشه بودم.

شاید به این خاطر باشد که هنوز هیچ چیزی از زندگی را تجربه نکرده بودم؛ مخصوصا وسوسهها

و هیجانهای زندگی را. نه لب به سیگار زده بودم و نه مواد مخدر مصرف کرده بودم. هیچ خلافی

نکرده بودم، چه برسد به قانون شکنی. دههی ۱۹60 در شرف وقوع بود، عصر عصیانگری و من تنها

کسی در آمریکا بودم که هنوز عصیان نکرده بود. یادم نمیآید زمانی بوده باشد که آزادانه رفتار کرده یا

کاری عجیب و غریب کرده باشم.

هیچوقت با دختری نبودم.

اینکه همهی آن چیزهایی را که نبودم تشریح کردم، دلیلش ساده است. این موارد بهترین

چیزهایی بودند که میدانستم. برایم مشکل بود که بگویم دقیقا چه هستم و کی هستم یا چه و کی

خواهم شد. مثل همهی دوستانم میخواستم فرد موفقی شوم. برخلاف دوستانم، نمیدانستم موفق

شدن یعنی چی. پول؟ شاید. همسر؟ فرزند؟ خانه؟ حتما، البته اگر خوش شانس بودم. اینها اهدافی

بودند که به من آموزش داده شده بود که آنها را آرزو کنم، و بخشی از من به طور غریزی آنها را

آرزو کرده بود. اما عمیقتر، دنبال چیز دیگری بودم، چیزی بیشتر. این حس دردناک را داشتم که زمان

ما کوتاه است، کوتاهتر از آنچه که ما میدانیم، کوتاه مثل دوندگی صبح، و از خودم میخواستم که

معنادار باشم و هدفدار، خلاق، مهم. از همه مهمتر . . . متفاوت.

میخواستم در این دنیا نشانههایی بر جای گذارم.

میخواستم پیروز شوم.

نه، اشتباه گفتم. صرفا میخواستم بازنده نباشم.

و خلاصه آن جریان اتفاق افتاد. زمانی که قلب جوانم شروع به تپیدن کرد، وقتی که ریههای

سالمم بسان بالهای یک پرنده باز شدند، وقتی که درختان، سبز تیره شدند، همه را کامل جلوی

چشمانم دیدم، دقیقا همان چیزی که میخواستم زندگیام باشد. بازی کن.

با خودم فکر کردم آره، خودش است. حقیقت همین است. همیشه گمان میکردم که راز

خوشبختی، ماهیت زیبایی یا حقیقت، یا همهی آن چیزی که باید دربارهی هر یک از آنها بدانیم، جایی

در آن لحظهای نهفته است که توپ در میان هوا و زمین است، وقتی که دو بوکس باز درون رینگ

حس میکنند که به صدای زنگ نزدیک میشوند، وقتی که دوندگان به خط پایان نزدیک میشوند و

جمعیت همگی بر میخیزند. نوعی شفافیت بسیار زیاد در آن نیم ثانیه شور و هیجان قبل از اینکه

برنده و بازنده معلوم شوند، وجود دارد. میخواستم که این لحظات، هرچه که بود، زندگی من شود،

زندگی روزمرهی من.

در زمانهای مختلف تصور میکردم که به یک رمان نویس بزرگ، یک روزنامه نگار بزرگ، یک

سیاستمدار بزرگ تبدیل میشوم. اما رویای همیشگیام این بود که یک ورزشکار بزرگ شوم. متاسفانه

سرنوشت مرا به ورزشکاری خوب و نه بزرگ، تبدیل کرد. در بیست و چهار سالگی بالاخره حقیقت امر

را قبول کردم. در اُرِگان در پیست دو و میدانی دویده بودم و خودم را شناخته بودم، سه یا چهار سال.

اما همش همین بود، پایان. حالا که داشتم کمکم از سرعتم در دوی هزار و ششصد متری شش

دقیقهای میکاستم، وقتی که طلوع خورشید بر روی پایینترین برگهای سوزنی درختان کاج، نور

میپاشید از خودم پرسیدم: چه میشد اگر راهی بود، بدون اینکه ورزشکار باشیم، آنچه را که

ورزشکاران احساس میکنند، احساس کنیم؟ تمام وقت بازی کنیم، به جای کار کردن؟ یا یک چیز

دیگر، آنقدر از کار لذت ببریم که آن کار اساسا به امری عادی تبدیل شود.

دنیا مملو از جنگ و درد و فلاکت بود، کار سخت روزمره بسیار خسته کننده و گاها ناعادلانه بود

– با خودم فکر کردم که شاید تنها جواب یافتن رویایی شگفت انگیز و غیر محتمل بود که به نظر

ارزشمند برسد، که به نظر جالب برسد و به نظر مورد مناسبی باشد و با فداکاری و هدفِ مصمم یک

ورزشکار دنبال کنیم. چه بخواهیم چه نخواهیم، زندگی یک بازی است. هرکسی که این حقیقت را

انکار کند، هر کسی که صرفا از بازی کردن خودداری کند، میرود روی سکوی تماشاگران مینشیند.

و من این را نمیخواستم. واقعا این چیزی بود که من نمیخواستم.

این تفکرات مثل همیشه مرا به ایدهی احمقانهام رساند. فکر کردم که شاید، فقط شاید باید بیشتر

ایدهی احمقانهام را بررسی کنم. شاید واقعا ایدهی احمقانه ام ... کار کند؟

شاید.

با خودم فکر کردم نه، نه و تندتر میدویدم، تندتر انگار که در آن واحد دنبال کسی میدویدم و

کسی مرا دنبال میکرد. این ایده جواب میدهد. خدا بخواهد درستش میکنم. اما و شاید هم ندارد.

ناگهان لبخندی زدم. تقربیا میخندیدم. من که خیس عرق شده بودم و با ظرافت و آسوده، طبق

معمول همیشه، حرکت میکردم که ایدهی احمقانهام پیش رویم آشکار شد و به نظر چندان هم

احمقانه نمیرسید. حتی به نظر نمیرسید اصلا ایدهای باشد. به نظر یک مکان بود. شبیه یک شخص

بود، یک نیروی حیات که مدتها قبل از آنچه من تصورش کنم به وجود آمده است؛ جدا از من، اما

بخشی از من بود. هم منتظر من بود، هم از من مخفی میشد. شاید اندکی اغراق آمیز باشد، اندکی

احمقانه. اما این احساسی بود که در آن موقع داشتم.

یا شاید هم این احساس را نداشتم. شاید حافظهی من این لحظهی کشف را بزرگ نمایی میکند

»! یافتم « ها را در یک لحظه ادغام میکند. یا شاید اگر چنین لحظهی »! یافتم « یا بسیاری از لحظات

وجود داشت، چیزی جز سرخوشی دوندگی نبود. نمیدانم. نمیتوانم بگویم. خیلی چیزها دربارهی آن

روزها و ماهها و سالهایی که آن روزها را آرام آرام درون خودشان دستهبندی کردند، ناپدید شدند

همانند آن پفهای سرد و گِرد نفس. چهرهها، اعداد، تصمیماتی که زمانی به نظر مهم و قطعی قلمداد

میشدند، همگی از بین رفتند.

اما چیزی که باقی مانده است این اطمینان دلگرم کننده، این حقیقت پابرجا است که هرگز از بین

نخواهد رفت. در بیست و چهار سالگی، یک ایدهی احمقانه داشتم، و یک جورایی علیرغم سرگردانی

در تشویش، ترسهایی از آینده، تردیدها به خودم، مثل تمامی مردان و زنان جوان که در نیمهی

بیست سالگیشان هستند، به این نتیجه رسیدم که جهان بر اساس ایدههای احمقانه ساخته میشود.

تاریخ، ردیفی طولانی از ایدههای احمقانه است. چیزهایی که بیشتر از همه دوست داشتم – کتاب،

ورزش، دموکراسی، کسب و کار آزاد – از ایدههای احمقانه شروع شدند.

به همین دلیل، ایدههای اندکی وجود دارد که به اندازهی کار مورد علاقهی من – دوندگی،

احمقانه باشند. دشوار است. دردناک است. پر مخاطره است. مزیتها اندک هستند و اصلا تضمین

شده نیستند. وقتی دورِ پیست بیضیشکل دوندگی یا در یک جادهی خالی میدوید، هیچ مقصد

مشخصی ندارید. نه اینکه هیچ خط پایانی وجد ندارد؛ بلکه شما خط پایان را مشخص میکنید. هر

لذت یا سودی که از عمل دویدن به دست میآوری، باید درون آن بیابید. کلا به این بستگی دارد که

چگونه آن را قالب بندی کنید، چگونه آن را به خودتان بقبولانید.

تمام دوندهها این را میدانند. میدوید و میدوید، کیلومترها و کیلومترها، اما هرگز دقیقا نخواهید

فهمید که چرا. به خودتان میگویید که به سمت هدفی میدوید، به دنبال سرخوشی هستید، اما در

واقع میدوید چون گزینهی دوم، یعنی توقف، شما را تا سرحد مرگ میترساند.

بنابراین آن روز صبح، سال ۱۹62 به خودم گفتم: بگذار همه ایدهی تو را احمقانه بدانند. . . فقط

ادامه بده. توقف نکن. حتی وقتی به آنجا رسیدی نیز به توقف فکر نکن و خیلی به این فکر نکن که

کجاست. هر چه پیش آید، فقط توقف نکن. »

این نصیحتی زودهنگام، پیشآگاه و ضروری بود که به خودم کردم. حالا نیم قرن بعد، اعتقاد دارم

که بهترین نصیحتی – شاید تنها نصیحتی – است که همه باید بشنوند.

فیل نایت بنیان گذار نایک،بزرگترین تولید کننده کفش و پوشاک ورزشی دنیا

برگرفته از سایت کفش جوانjavanshoes.ir

یه دانشجوی شیفته یادگیری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید