
یک خودکار مشکی ساده بود که از همسرم قرض گرفته بودم تا چیزی را یادداشت کنم. با زاویهٔ بدی از روی میز پایین افتاد و درپوشش ترک برداشت. با اینکه نو بود، دیگر نمیشد ازش استفاده کرد؛ چون حین نوشتن، درپوش مدام از جایش درمیآمد. چسب هم نمیشد به آن زد، چون هنگام نوشتن فشار زیادی روی درپوش خودکار وارد میشود و قطعاً دوباره میشکست.
همسرم گفت: «فدای سرت، بندازش آشغالی و یکی نو بخر.» خساست نمیکردم، ولی دلم نمیآمد. نوِ نو بود و من این بلا را سرش آورده بودم!
فکر کردم و یک راهحل ساده برایش پیدا کردم؛ با یک بست کمربندی ساده، درپوش را سر جایش محکم کردم. الان چهار ماه است که دارد کار میکند و حالا تقریباً تمام شده است.
پلاستیک زبالهٔ کمتری تولید شد و صرفهجویی مختصری صورت گرفت، جدای از اینها، هر وقت نگاهم روی میز به این خودکار میافتد حس خوبی به من دست میدهد.
این احساس را در مورد تمام چیزهایی که برایشان وقت گذاشتم و تعمیرشان کردم دارم؛ انگار بخشی از وجودم را به آنها بخشیدهام. آن اشیاء دیگر برای من با بقیهٔ همتایانشان در دنیا فرق دارند؛ یه جورایی یگانه و بیهمتا میشوند، بالأخص برای من. اصلاً مهم نیست ارزششان چقدر باشد یا کاراییشان چیست.
چیزی شبیه همان که ژاپنیها به آن میگویند «کینتسوگی» !
(کینتسوگی = هنر تعمیر اشیای شکسته با طلا که شکستگی را نه پنهان میکند، بلکه به زیبایی تبدیل میکند.)