حال عجیبی دارم. حال آدمی که کلید خانهاش را توی دفتر کارش جا گذاشته باشد و پیاده به خانه آمده باشد.
حالا نه توی خانه خودش جایی دارد نه نای برگشتن مسیری که آمده است را.
مجبور است تمام شب را زل بزند به مهتاب، تا سپیده بزند. میداند که سیاهی شب بالاخره تمام میشود، اما خیلی خسته است.
از دست دادن تو برایم مصداق همین حال است. گویی که هرگز نداشتمت و میپنداشتم که دارم.
اشک ریختن دیگر مثل گذشته برایم ساده نیست، نه غرورم اجازه میدهد نه منطق ام. وگرنه یک دل سیر گریه میکردم. یک ماه تمام، یک سال تمام، یک عمر را گریه میکردم.
تو کوتاه بودی، خیلی کوتاه. مثل یک چرت شیرین در بعد از ظهر. خیلی میچسبد، اما تا به خودت بیایی تمام شده. یا مثل یک تکه ابر صورتی، تا میآیی در مشتت بگیری تمام میشود، دود میشود میرود هوا.
فکر میکنم که چشمهای تو سیاه باشد، اما به گمانم نه! چشمهای سیاه، شرقیاند. شرقی ها با معرفت اند! تا آخرش میمانند. چشم های تو حتما آبیست. اغوا کننده و درخشان. که وقتی به نگاهشان خو گرفتی، میروند. بعد، تو دیگر آن آدم قبل نمیشوی. چون لذت نگاه کردن به آن چشم ها را چشیده ای.
اما توی دلم یک دوست داشتن عجیب هست. یک دوست داشتن عجیبِ همراه با حسرت.
بیش از این از تو نوشتن سخت است. این که هیچ کس حالم را نمیفهمد، سخت ترش میکند. دلم برایت تنگ شده است و این احساسی ست که همیشه و همه جا خواهم داشت.
قیصر امین پور بهتر میگوید: «دلم گرفته برایت» زبانِ ساده عشق است.
سلیس و ساده بگویم،
دلم گرفته برایت...