درباره او آن گونه که بایسته و شایسته است صحبت نشده.
سنی ندارد، شهریور امسال ۲۹ ساله شد. اما به اندازه پیرمردی صدساله برایت حرف دارد که بگوید، به اندازه نسلها قصه و حرف برای گفتن.
امروز نوشته ای را از نویسنده ای ناشناس می خواندم که مدح دوستی را گفته بود و اشاره کرده بود که او «زنده!» است.
زنده نه به معنای تقلیل یافته آن. زنده مثل رنگ های گرم و پرشور در یک نقاشی دوران رنسانس.
با خودم فکر کردم که در دور و برم، چه کسی را می شناسم که بتوانم زنده خطابش کنم. ذهنم هرچه جستجو کرد، نیافت. تا اینکه از پستویش، اسم کیومرث مرزبان، بیرون پرید.
خودش است. گرم، زنده، مشتاق برای زندگی، مشتاق برای کشف، برای عشق، برای هرچیز خوب این دنیا.
نه که فکر کنی همه چیز برایش خوب بوده. نه!
او سرسخت ترین آدمی ست که می شناسم. این را به جد میگویم. لبخندش را یادم نمیرود. توی عکسی که جلوی اوین گرفته بود، هنوز هم لبخند میزد، هنوز هم چشم هایش اشتیاق داشت. برای نوشتن، برای خواندن، برای عشق ورزیدن.
راستش، هربار که از او مینویسم یا میخوانم، اشک هایم میآیند، شاید لوس بازی باشد، اما دست خودم نیست. او آدم این جهان نیست، آدم این دوره و زمانه نیست، عجیب دوست داشتنی است.
گاهی حسرت این را میخورم که خواهرش نیستم، که دوست نزدیکش نیستم.
کسی را نمیشناسم که با او آشنا باشد و نگوید که چقدر آدم برای او دلتنگ میشود، حتی اگر یکبار هم او را از نزدیک ندیده باشد.
دوست داشتم درباره او بنویسم، اما این نوشته چنان که باید، به دلم ننشسته است. بار دیگر، مفصل تر خواهم نوشت.
اما می دانم که یک روز نامش را توی کتابهای تاریخ مینویسند، حالا ببین کی گفتم :)