هدیه نجفی
هدیه نجفی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

به بهانه روز تولد


یکی از فیلم‌هایی که بسیار دوستش دارم، The legend of 1900 است. کاراکتر اصلی فیلم، پسری که او را «هزار و نهصد» صدا می‌کنند، کسی است که تمام عمرش را در یک کشتی زندگی کرده و در تمام عمرش، حتی یک بار از کشتی پیاده نشده است. او یک نوازنده پیانو است. روزی، در میان مسافران کشتی، دختری را می‌ بیند و عاشقش می‌ شود. قبل از این‌ که فرصت کند از احساسش به او بگوید، دختر از کشتی پیاده می‌ شود‌. هزار و نهصد تصمیم می‌ گیرد که برای اولین بار از کشتی پیاده شود و به دنبال دختر برود و به او بگوید که دوستش دارد. اما در لحظات آخر، منصرف می‌ شود. چرا که هرچه فکر می‌کند، می‌بیند آدمِ بیرون زندگی کردن نیست. او اصلا بلد نیست بیرون از کشتی زندگی کند. در نهایت روزی می‌ رسد که می‌خواهند کشتی را که دیگر فرسوده شده، آتش بزنند. همه کشتی را ترک می‌کنند، به جز هزار و نهصد! دوستش خیلی تلاش می‌ کند او را برای خروج از کشتی قانع کند. اما او نمی‌ پذیرد. به دوستش می‌گوید که تابِ زندگی کردن در دنیای بزرگ بیرون را ندارد. دنیایی که برایش مانند پیانویی با بی‌نهایت کلید بود، در حالی که او فقط نواختن با پیانوی خودش را بلد بود. دنیایی که پر از دختران زیبا بود، اما او بلد نبود که چگونه عاشق بیش از یک نفر شود. من، همیشه دوست داشته‌ام که تمام کتاب‌های دنیا را بخوانم. آنقدر ولع کتاب خواندن داشته‌ام که هربار کتابی را شروع می‌کنم، هیجان‌زده و عجول، منتظر تمام شدنش هستم و شروع کتاب جدید. کتاب‌ها را دوست دارم چون آن‌ها را بلدم. همان اندازه‌ ای که هزارونهصد، پیانوی خودش را بلد بود. من، آدم اجتماع گریزی هستم. این را امروز و در این مرحله از زندگی، بعد از تلاش‌های فراوانی که برای اجتماعی شدن انجام دادم، اقرار می‌ کنم. و می‌پذیرم که اجتماع و آدم‌ هایش برای من نیستند. من، دنیای محدود خودم را، با تعداد اندکی دوستِ نزدیک و البته تعداد زیادی کتاب ترجیح می‌دهم. با این حال، معنایش این نیست که گهگاهی مهمانی رفتن و کنسرت رفتن و خوش گذراندن میان انبوهی از آدم‌های پر سروصدا را دوست ندارم. و یا سفر رفتن و دیدن و جستن آدم‌های عجیب و دیدن تصویر خودم در چشم‌های آدمی در آن سر دنیا را دوست ندارم. یا ملاقات یک نفر، برای اولین و آخرین بار، که تجربه‌ای فراموش نشدنی به تو بدهد. یا جیغ زدن توی تونل تاریک، در حالی که سرم از پنجره ماشین بیرون است. و به این معنا نیست که ظلم علیه آدم‌ها را تاب میاورم و یا نمی‌توانم مرهمی برای آدمی که تنها یک ساعت است دیده‌ام، باشم. من فقط کمی بیشتر از دیگران، آرامش را می‌جویم. امشب، تولد ۲۲ سالگی‌ ام است. اگر بخواهم آرزو کنم، بیش از هرچیز دیگر، با تمام وجود یک تجربه ماورایی می‌خواهم. مثل حل شدن در یک ماده سیال یا منجمد شدن برای چند سال و یا نشستن روی تکه ای از ابر. ۲۲سالگی عزیز، بدون دعوت آمدی. اما، قدمت روی چشم :) بیست و دوم دی ماه ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۴۰ شب

همواره در جستجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید