نمی دانم چرا تصمیم گرفتم عنوان این نوشته را اینگونه انتخاب کنم. حتی نمی دانم چرا تصمیم گرفتم که به تو نامه بنویسم. به گمانم یک فکر، خیلی سریع از ذهنم گذشت و پیش از آن که محو شود، من گرفتمش و تلاش کردم اجرایی اش کنم.
اسم من هدیه است. ولی هنوز نمی دانم تو چه کسی هستی. دوست دارم اسمت را بگذارم «رفیق»!
خوب است؛ از این به بعد رفیق صدایت می کنم. راستش تو در زمان خیلی خوبی سراغ من نیامدی. در این برهه از زندگی هنوز کمی پریشان و گمراه ام.
نمی خواهم به تو بگویم که چند ساله ام یا در چه حوزه ای درس می خوانم و کار می کنم. دوست دارم جور دیگری خودم را به تو معرفی کنم.
مثلا بگویم که چقدر طعم های جدید را دوست دارم و همیشه از غذا هایی که تابحال نخورده ام استقبال می کنم. اما از آدم های جدید، نه زیاد!
از چشم هایی که در اثر خوابیدن یا گریه، پف آلود شده اند، خوشم می آید. پاستا را هم دوست دارم، بیش از هر غذای دیگری. آنقدر که حاضرم تا آخر عمرم فقط پاستا بخورم.
زیاد فکر می کنم؛ به همه چیز. مثلا الان که این نامه را می نویسم، دارم به این فکر می کنم که جلوی کتانی ام را خوب تمیز نکردم. قبل از این هم که این فکر مثل خوره به جانم بیفتد، به این فکر می کردم که چه روزی می توانم برای کوتاه کردن موهایم به آرایشگاه بروم!
البته من دغدغه های بزرگتر هم دارم. مثلا اینکه چکار کنم که محیط زیست کمتر آسیب ببیند، چکار کنم که آدم ها خوشحال شوند یا چگونه پروداکتیو تر باشم.
می دانم که هرچه بیشتر به چیز های حاشیه ای فکر کنم، فکرم حاشیه های جدیدی تولید می کند. بعد، این ابر بالای سرم انقدر بزرگ می شود که می تواند من را ببلعد. اما گاهی دست خودم نیست.
با بدن خیس زیر آفتاب خوابیدن را دوست دارم. توی زندگی هم، مثل همین نامه از این شاخه به آن شاخه می پرم.
برای شناختن من زیاد عجله نکن. بگذار یک اعتراف بکنم؛ در حال حاضر شش ماه است که جلسات روانشناسی ام را دنبال می کنم. روانشناسم در هر جلسه، از این میزان پیش بینی ناپذیر بودنم شگفت زده می شود. خودم می دانم که غیر قابل پیش بینی بودن، زیاد هم خوب نیست. دارم سعی می کنم بهتر شوم.
بیشتر برایت نامه می نویسم.
تابعد!