بچه که بودم بابا مامانم جام گذاشتن. وسط یه دشت سرسبز٬ پشت به یه رودخونه٬ رفتن خونه و منو جا گذاشتن.
یادمه یه تیکه سنگ پیدا کردم رو به اب و همونجوری روش نشستم نه گریه کردم نه پاشدم که دنبالشون بگردم ٬ استینامو کشیدم جلو٬پاهامو چفت کردم رو علفا٬ دستامو حلقه کردم دور تنگ ماهی قرمزم و مستقیم به اب نگاه کردم .انقدر همونجوری نشستم تا بلاخره برگشتن و منو بردن.
بعضی وقتا تو زندگیم وقتی مشکلات و ناراحتی هام پشت هم هموار میشن و نمیتونم خودمو نجات بدم یه تخته سنگ پیدا میکنم٬ رو به جریان اب وپشت میکنم به همه اونایی که دوسشون دارم واخم میکنم به کل دنیا ٬ ماهی قرمز زشتمو بغل میکنمو اروم کز میکنم همونجا ٬تا بلاخره یه بارم که شده بقیه دنبال من بگردن.
یه بارم شده اونا بخوان منو برگردونن خونه٬شاید یه بارم شده اونا بخوان من گمشده رو پیدا کنن.
«بعد این همه وقت سلامممم(:::»