سراب
سراب
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

وقتی که جدی نمی گرفتم.

مدرسه دوران راهنمایم دو شیفت بود٬ یک هفته صبح و یک هفته ظهر.

بزرگ بود و پر جمعیت ولی شیفت من ساکت ساکت بود. حیاط جمع و جور یه باغچه جمع و جور تر از حیاطش و درخت های که فقط برگ های نارجیشو دیده بودیم رسیده بود به ما.
کلاس های خالی از جمعیت ٬جنب وجوش های کم٬ سر و صدا های خاموش٬ ویژگی شیفت ما بود.

کلاس من اون کلاس طبقه بالایی وته ته راهرو بود٬ تاریک ترین و نمور ترین جای مدرسه.

هفته های که صبح می رفتیم همه چیز خوب بود اما امان از هفته های بعدازظهری.امان از پاییز و زمستون های که کنار پنجره سر می شد اونجا که نور افتاب ته می کشید٬ بارون می امد و مستقیم شیشه بزرگ طبقه مارو هدف میگرفت . همونجا که لب پنجره نشسته بودیم سرمون یواش یواش تا نیمکت پیش می رفت فرود می امد ٬اونجا که زنگ اخر هوا ابری می شد و کل سالن تو سیاهی فرو می رفت ٬همونجا صدای معلم ادبیاتمون می شد٬خواب آورترین چیزی که تو دنیا وجود داشت.

بعد از مدرسه٬ اون موقع از غروب که برق ها اروم اروم روشن می شد و بارون نم نم های همیشگی شمال می بارید٬منو رفیقام مسافت کمی رو طی می کردیم تا قنادی کوچول موچول نزدیک مدرسه.
بستنی هامونو می خریدیم و تو راه برگشت در مورد هرچیزی حرف می زدیم و می خندیدم و نگاه چپ چپ عابرای پیاده رو نادیده می گرفتیم.

"فکر کنم فقط ما بودیم که به مدرسمون جون می دادیم" . بعضی وقتا بطری هامون تو اون سرمای عجیب زمستون از اب پر میکردیم و تهدید برای خالی کردن رو لباسمون شروع می شد(=

بعضی وقتا کتابامون می شد دفتر خاطرات هم دیگه برای نوشتن شعرا و اهنگایی که تازه یاد گرفته بودیم.

بعضی وقتا هم جای مخصوص به خودمون تو گوشه دنج حیاط نشسته بودیم و قصه های عاشقانه هم رو بدون اینکه حتی یه بار برای رضای خدا جدی بگیریم گوش می دادیم.

کاش زمان برگرده عقب و منو همونجا تو بغل دوست صمیمیم رها کنه^_^




مدرسهخاطرات گمشدهوقتی که جدی نمی گرفتمدوستی ها
فقط امدم که امده باشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید