خونه علم پر شده بود از وسایل تزئینی. از سقف کاغذ های رنگی پیچ پیچی آویزون بود، به دیوارها بادکنک چسبونده بودن، روی میزی که قرار بود کیک رو روش بزارن یه رو میزی سفید تمیز پهن کرده بودن و دو طرف میز کلی کادو با کاغذ کادوهای رنگی و براق بود. هر کسی با دیدن اون صحنه و فضای خونه علم به وجد میومد چه برسه به بچه ها.
قرار بود بچه هایی که تو فصل پاییز به دنیا اومدن ساعت ۵ بیان خونه علم، نمیدونستن که برنامه چیه.
هر کدوم که تک تک میومدن اول میرفتن تو کلاس های طبقه پایین، بهشون گفته بودن مددکارها قراره باهاشون صحبت کنن.
ساعت پنج و نیم همه بچه ها اومده بودن، یکی از مددکار ها شروع کرد به حرف زدن، با لحن جدی و یه ذره هم عصبانی برگشت گفت هرکاری کردین خودتون زود اعتراف کنین. بچه ها ترسیده بودن. یکی یکی شروع کردن به اعتراف کردن خراب کاری هاشون. خوب که خودشونو لو دادن یکی از مددکارها که به زور خودش رو کنترل کرده بود که از خنده منفجر نشه با لحن عصبانی ای گفت برین بالا.
بچه ها تند تند از ترسشون رفتن بالا، نمیدونستن ریکشن مددکارا نسبت به خراب کاری هاشون چیه، فکر میکردن طبقه بالا تنبیه سختی در انتظارشونه.
وقتی به طبقه بالا رسیدن اولین نفر که در سالن رو باز کرد خشکش زد. بقیه اعضا که تو سالن منتظر بچه ها بودن شروع کردن به دست زدن و هورا گفت و همزمان آهنگ تولد مبارک رو خوندن.
بچه ها همشون تو شک بودن، توقع یه همچین صحنه ای رو نداشتن. کم کم به خودشون اومدن و شروع کردن بالا و پایین پریدن و ذوق کردن واسه تولد.
یکی از اعضا شمع های روی کیک رو روشن کرد و همه ی بچه ها پشت میز جمع شدن. چشماشون از خوشحالی برق میزد. هر کدوماشون تو دلشون یه آرزو کردن و همزمان با هم شمع هارو فوت کردن.
دختر کوچولو از زور خوشحالی رو پاش بند نبود و همش بالا پایین میپرید و دست میزد. رفت سمت یکی از اعضا و بهش گفت گوشتو بیار نزدیک.
" این اولین شمع تولدی بود که فوت کردم، ممنونم"