نوشتن؛
کاری که به شدت دوست دارم انجامش بدم اما این روزا جزء سخت ترین کارهای زندگیم شده. نمیدونم چرا! شاید چون دچار یه زندگی روتین و شلوغی شدم که حرفی برای گفتن ندارم. دلیلش هر چی که هست نمیدونم، اما باعث آزارمه.
نوشتن؛
به نظرم یکی از مهم ترین رسالت های ما تو زندگیمونه. همون قدر که تلاش میکنیم تا آدم درست و انسانی باشیم، همونقدر که تلاش میکنیم تا به هدف ها و خواسته هامون برسیم، همونقدرم مهمه که بتونیم بنویسیم، از تفکراتمون از تلاش هامون، از دیده ها و شنیده هامون.
آدم ها اغلب فکر میکنن بچه و فرزند هستش که بعد از خودشون باقی میمونه اما به نظرم اون چیزی که بعد از ما باقی میمونه نوشته هامون هستش، نوشته های ما دقیقا حاصل تفکر و تجربه های ماست، اما فرزندی که از ما متولد میشه تنها حاصل تربیت و تجربه ما نیست، حاصل تربیت یه جامعست.
اگه بتونیم درست بنویسیم و اگه بتونیم درست زیست کنیم، قطعا آثار باقی مونده از ما میتونه چراغ راه آدم های بعد از خودمون باشه، میتونه امیدی باشه برای نا امیدی هاشون، راهنمایی باشه برای سرگردونی هاشون، دوستی باشه برای تنهایی هاشون و جهان و تاریخی باشه که هرگز ندیدن و زندگیش نکردن.
من نه زندگی عجیب غریبی دارم نه آدم خیلی موفقی هستم اما درد هایی رو دیدم و تجربه کردم، تلاش هایی رو برای روشن نگه داشتن چراغ امید تو زندگی بعضی آدمها انجام دادم که فکر کنم ارزش نوشتن داره.
نوشته های من باید صدای درد آدم هایی بشه که خفه شدن، که خفشون کردیم، صدای آدم های حاشیه. شاید بیشترین دلیل و اشتیاقم برای نوشتن همین باشه.
و من تمام تلاشم رو میکنم برای اینکه بتونم بنویسم و بنویسم و بنویسم… حتی کوتاه، حتی افتضاح، حتی مضخرف … انقدر مینویسم تا روزی که نوشته هام ارزش خوندن و منتشر شدن رو داشته باشه. تا روزی که بتونم این وظیفه انسانیم رو درست انجام بدم و به بهترین شکل صدای آدم های حاشیه باشم.