امید برای بازگشت به زندگی
هلیا عسگری
مجله مروارید. شماره هجدهم
پرده اول
در خصوص اتهام خانم….. فرزند ….متولد ۷۰ متهم به قتل عمد همسر خود، مرحوم ….. با توجه به شکایت اولیا دم و گزارش ضابطان قضایی و گواهی پزشکی قانونی دایر بر تعیین علت مرگ که بر اساس تشریح جسد اصدار یافته و علت مرگ مسمومیت با مواد شیمیایی معین گردیده و نیز اظهارات و مدافعات و اقرار متهم و نظر به گواهی شهود حاضر در صحنه در مراحل متعدد تحقیق و در دادگاه و تحلیلی که از مجموعه این شهادت ها برای دادگاه محرز است حکم به اعدام وی صادر می شود.
پرده دوم
حالا که دارد به آن روزها فکر میکند، آنقدر همه چیز برایش عجیب و غریب است که حتی باورش نمیشود تمام این اتفاقات را از سرگذرانده و دوباره جان گرفته است. بعد از اعلام حکم، نفسش بالا نمیآمد. مات و مبهوت به اطراف نگاه میکرد. به زندان برگشت و انگار یکدفعه منفجر شد. فقط گریه میکرد. تمام همبندیهایش از دست گریههای شبانهروزی او کلافه بودند. با کسی حرف نمیزد. از همه میترسید. به تنها چیزی که فکر میکرد خندهها و چشمان شاد دو پسر قد و نیم قدش بود که دیگر نیستند و میداند که هیچوقت به ملاقاتش نمیآیند. در ذهنش تکرار میشود«من را میبخشند؟هیچوقت میفهمند من کی بودم و چیکار کردم؟»از زمان دستگیری تا زمان دادگاه دو سال طول کشیده بود و هیچ خبری از پدر و مادرش هم نداشت. تنهایی، طرد شدن، دلتنگی، ترس از اعدام، مشت مشت قرص خوردن و در نهایت خودکشی بعد از یک ماه از اعلام حکم.هنوزهم وقتی به طناب دار فکر میکند برایش سوال است که چرا پرسنل زندان، دکتر و پرستاران درمانگاه آنقدرتلاش کردند که زنده نگهش دارند. زنده نگهش داشتند که چه؟ حتما با طناب دار بمیرد؟ مرگ مرگ است دیگر.
پرده سوم
با او تلفنی صحبت میکنم. پیگیر کارهایش برای گرفتن رضایت است. یا خودش تماس میگیرد یا خواهرش. حکم برای اجرا ابلاغ شده و هر روز امکان دارد اجرا شود. تا قبل از ابلاغ حکم با او صحبت نکرده بودم. خودش هم دلش نمیخواست دیگر با کسی حرف بزند. حتی به خواهرش هم زنگ نمیزند. اما زمانی که زمزمه ابلاغ حکم به گوشش رسید دست به کار شد و احساس کرد باید کاری کند.« وقتی کمی بهتر شدم، همبندیهایم بهم گفتند نامه بزن شاید خانواده شوهرم … اون مرحوم…. ببخشند. چند بار هم نامه نوشتم و از طریق مددکاری سعی میکردم رضایت بگیرم اما واقعا پیگیر نبودم. اما کاش زودتر کاری میکردم. اما آخه از این تو چه کاری میتونم بکنم؟ کمکی میتونم بکنم برای کارهای رضایت؟»
هنوز نتوانستهایم مادر و پدر مقتول را راضی کنیم که رضایت بدهند، اصلا حاضر نمیشوند به زندان بیایند که رودررو صحبت کنیم. اینها را به او نمیگویم، دلم نمیخواهد بترسد و امیدش را که بعد از این همه سال تلاش به دست آورده، از دست بدهد.«به هر حال حق دارند که نبخشند. قتل عمد بوده. بچه از دست دادند. الان این را میفهمم…….نمیبخشند، میدانم……»
سکوت میکند.میترسم قطع شودوحرفش ناتمام بماند. انگارهربار که تماس میگیرد در حال وصیت کردن است و من هم نمیدانم این آخرین باری است که با او حرف میزنم یا نه.یک دفعه دوباره انگار جلوی هجوم افکار منفی را میگیرد و میگوید.«خدا کند ببخشند. به خاطر بچههایم. یک بار دیگر به من فرصت بدهند که ثابت کنم آن کسی نیستم که فکر میکنند. نه تنها آنها، حتی پدر و مادر خودم. اصلا همه. اما خب اگر ببخشند بیشتر مثل یک معجزه است. راستش هرچه بیشتر میگذرد و به اجرای حکم نزدیک میشوم امیدم را بیشتر میکنم. نه اینکه امیدوار باشم، نه، به خودم امید میدهم. هر دقیقه که کار میکنم منتظر شنیدن آن معجزهای هستم که دلم میخواهد اتفاق بیفتد. از صبح که از خواب بلند میشوم تا شب اینقدر کار میکنم که به اعدامم فکر نکنم. البته فکر میکنم که به اعدام فکر نمیکنم چون مدام چشم به در دوختم تا کسی از در وارد شود و به من خبر بخشش را بدهد. این هم یعنی فکر کردن به اعدام .اما خب به هر حال بهتر از این است که منتظر باشم هر دقیقه مرا برای اعدام کردن صدا کنند. اصلا فکر کردن بهش هم برایم ترسناک است. اگر این کارها را نکنم و منتظر خبر خوب نباشم میدانم دوباره از سر افسردگی و عصبانیت بلایی سر خودم میآورم. تو بند ما یک خانم بود که ۸ سال زندان بود و اعدامش نمیکردند. اینقدر خسته شد که التماس میکرد که اعدامش کنند. دلم نمیخواهد مثل او شوم. خدا کند ببخشند.»
لابهلای حرفهایش هم به آینده میرود و از برنامههایی که برای زندگی جدیدش چیده میگوید. طوری تعریف میکند که انگار همه چیز تمام شده و همین امروز و فردا آزاد میشود.« خیلی وقتها فکر میکنم که خب آزاد هم شدی کجا میخواهی بری؟ چیکار میخواهی بکنی؟ همون موقع یک لعنت به شیطان میفرستم و دوباره جون میگیرم. اصلا نمیدانم این امید را از کجا آوردهام. منی که مشت مشت قرص اعصاب میخوردم و از حال بد خودکشی کردم انگار هرچقدر به مرگ نزدیک میشوم امیدم به زندگی بیشتر میشود و به هر چیزی دست میندازم که دوباره زندگی کنم. کار دیگهای هم از دستم برنمیآید. برای زنده ماندن فقط می توانم امیدم رو حفظ کنم و از شما کمک بخواهم و به همه بگویم برایم دعاکنند. دلم نمیخواهد بمیرم. همه شاید روزی اشتباه کنند، نباید به آدمها فرصت زندگی دوباره داد؟» ذهنش پر از سوال است و هربار تکتک این جملات را میگوید. انگار امید به خودش تزریق میکند و میترسد اگر تکرار نکند هم خودش فراموشش شود که دلش میخواهد باز هم زندگی کند و هم ما او را فراموش کنیم و کمکی برای گرفتن رضایت نکنیم. «خانهام را که به عنوان دیه دارم میبخشم. پولی هم ندارم. شاید پدرم کمک کند و پولی به من بدهد. باورم نمیشد، اما آن روز بعد از شش سال بالاخره به ملاقاتم آمد. کسی که روز دادگاه اصلا مرا نگاه هم نکرد. شش سال هیچ خبری از من نگرفت…. به نظرم این خودش نشانه است. کمکم می کند. دست بچهها را میگیرم و با هم زندگی میکنیم. ای خدا…فقط آزاد بشم… فکر میکنید بتوانم بچهها را از پدربزرگشان بگیرم. نکند بچهها اصلا قبولم نکنند؟ نکند خانواده همسرم بیشتر از خانه دیه بخواهند؟ پول از کجا بیاورم؟ » دوباره سکوت میکند و در این سکوتها انگار زندگی کردن را سبک سنگین میکند هم به فکر زنده ماندن است و هم بعد از زنده ماندن زندگی کردن. تمام زورش را به کار گرفته برای ادامه دادن، زوری که البته تنها به زنگ زدن به آدمهایی که میشناسد ختم میشود. برای چند دقیقه فقط همهمه درون زندان را از پشت تلفن میشنوم. نفسی میکشد و دوباره برمیگردد به حالی که دلش میخواهد داشته باشد.«کار پیدا میکنم… اینجا کلی کار یاد گرفتم.»
سربسته به او میگویم شاید بخشیده شود اما آزاد نه. فعلا دعا کن رضایت بدهند. اما او زنگ میزند و از برنامههای آیندهاش میگوید. از آزادی و شانس مجددی که برای زندگی میخواهد.« من عاشق زندگی نیستم اما به خاطر بچههایم، به خاطر جوانی خودم دلم میخواهد آزاد شوم….. حداقل اعدام نشوم. خدا را چه دیدی شاید روزی آزاد شدم. همه ما که اینجا هستیم، با هر جرمی که کردهایم اشتباه کردیم. به نظرم باید همه باید فرصت داشته باشند که اشتباهی که کردهاند را جبران کنند. شاید همه در زندگی اشتباه کنند. همین خود شما امکان ندارد اشتباه کنی؟»
هیچکس نمیداند که او واقعا تغییر کرده و واقعا میخواهد به همه و حتی خودش ثابت کند که آدم دیگری شده و پشیمان است. تنها چیزی که میبینم این است که اراده کرده زنده بماند. زنده ماندن و نه حتی زندگی کردن. امیدی دارد که او را سرپا نگه داشته تا برای بقا با همه چیز بجنگد .اول از همه با خودش و افکار منفیاش.« فرق من و شما اینه که شما نمیدانید کی قرار است بمیرید اما من میدانم. هر روزم با مرگ میگذرد. سعی میکنم آرام باشم و امیدوار. حتی الان هم اگر برای اجرا بروم. خدا را چه دیدید شاید همان لحظه آخر بخشیدند.»
#هلیا_عسگری