هلیا عسگری
داستان زندگی تکتک ما و هزاران هزار انسان دور و اطرافمان داستان کسانی است که در شرایط سخت امروزی تحت فشار له شدهایم و غیر از پریشانی، خستگی و واماندگی از ما چیزی باقی نمانده است. نه دیگر میتوانیم کارهایی را که باید انجام بدهیم، انجام بدهیم و نه میتوانیم حداقل کارهایی را که نباید انجام بدهیم، انجام ندهیم. ناتوان، منزوی، سرگشته، پریشان خود را در چنگال سرنوشت میبینیم و هرچه تقلا میکنیم راه به جایی نمیبریم. به مرحلهای میرسیم که دیگر زندگی برایمان شبیه زندگی نیست. دیگر ما نیستیم که برای زندگی راه تعیین میکنیم، همه در تندباد زندگی گیر افتادهایم و ما را به هرسویی که میخواهد میبرد. ما هم از طغیان بی امان اتفاقاتی که لحظهای رهایمان نمیکند، نمیتوانیم فاصله بگیریم. این درست جامعه فرسودهای است که ما امروز در آن زندگی میکنیم.
جنس فرسودگی ما انگار با همیشه متفاوت است. هم این ما هستیم که دچار فرسودگی شدهایم و هم این من است که فرسوده است. ما در دنیای امروز هر دو فرسودگی را با هم تجربه میکنیم. هر دو فرسودگی که به کمک هم آمدهاند و یکدیگر را تقویت میکنند.
فرسودگی من، فرسودگی او و فرسودگی تک تک آدمهای دور و برمان با هر دلیلی. آدم های جدا از هم که نوع فرسودگیشان با هم متفاوت است و هیچ فصل مشترکی با یکدیگر ندارند و باید خودشان زخمشان را درمان کنند. فرسودگی ناشی از نرسیدنها؛ کار، مقام، خانواده و…..
در دنیایی که زندگی مسابقه است، انگار دیگر واژه «نمیتوانم» و «نمیشود» و یا «نمیخواهم» معنا ندارد. «دستاورد» بخش جدانشدنی زندگی شده است. درست همینجاست که بیونگ چول هان در کتاب «جامعه فرسودگی جامعه شفافیت» میگوید که فرسودگی بیماری قرن است. او درباره جامعه دستاوردسالار حرف میزند که ما با جمله «باید بتوانی» مواجه هستیم و توسط مثبتاندیشی کاذب احاطه میشویم. چندبار جمله«تو خودت نمیخواهی» ،«باید بیشتر تلاش کنی»،« خیلی هم میتوانی، خودت را به تنبلی نزن» و جملات مشابه را شنیدهایم؟ درست در همین زمان است که فشار برای دستاورد داشتن زیاد میشود. فشار زیادی را تحمل میکنیم و خود را در چند حوزه فعال میکنیم تا در نهایت در یکی از اینها دستاوردی داشته باشیم. در جامعهای رقابتی قرار میگیریم که همه برای بیشتر شدن تلاش میکنند. به نقطهای میرسیم که «ما میتوانیم» در ذهنمان تعریف نمیشود و «ما مجبوریم» جایگزین میشود. اجباری که قدرت «نه» گفتن را هم حتی از ما میگیرد و برده اجبارها میشویم. انگار روی زمین صاف قدم نمیزنیم. معلقیم بین زمین و آسمان و دست و پای بیهوده میزنیم تا جایگاهی برای خود داشته باشیم اما باز هم نمیرسیم زیرا که چیزی شدن برایمان سقف ندارد و همیشه این میل ما را به دویدن وا میدارد. اما در نهایت کم میآوریم. وقتی نمیتوانیم این انتظار را بهتماممعنا برآورده کنیم، منزوی میشویم، احساس پریشانی و کمبود میکنیم و در نهایت از همه چیز کنارهگیری میگیریم و همین حس ما را به سمت فرسودگی و افسردگی متمایل میکند. زمانی که دیگر در صدد حذف خود برمیآییم زیرا پیروز این میدان نبودهایم و میدانیم که نخواهیم بود. درست شبیه زنی که هر روز از سر کار برمیگردد و تصویر خودش را مدتی است در شیشههای مترو نگاه میکند. همیشه بستهای در دست دارد که سنگینیاش شانههایش را به سمت جلو کشانده. مقنعهای که خطش به جای اینکه زیر چانهاش باشد، کج و مچاله زیر گوشش است. صورتش هیچ آرایشی ندارد، حتی حوصلهاش نمیکشد زیر ابروهایش را تمیز کند. لباسهای تیرهای که بدون هیچ سلیقه به خرج دادنی فقط میخرد و لابد با خودش میگوید برای سر کار است دیگر. خسته و بیرمق سرش را روی شیشه تکیه می دهد و فقط منتظر شنیدن نام ایستگاه است تا به خانه برسد و در اتاق خود را حبس کند تا فردا صبح که باز همین مسیر را طی کند و هی تکرار و هی تکرار.
«زنی که سال پیش بودم ،کجاست؟………. یا آن که دوسال پیش بودم؟………و در فکر آن زن……….من اکنون ،……….چگونه آدمی هستم؟» درست هر روز، دقیق همین ساعت از روز، وقتی به تماشای خودش در شیشه مترو نشسته این شعر از پلات در سرش میپیچد و پرتش میکند به آروزهایش. به تصوراتی که از خودش و کارش در زندگی داشته و شرایطی که الان دارد.
« از تمام آدمهای ناشناخته و خسته کنندهی اطرافم که مجبورم از صبح با آنها سر و کله بزنم بیزارم. از تک تک شان که کارشان را درست انجام نمیدهند و تمام آنها سر من تلنبار میشود، فراریم. از تک تک لحظاتی که در آن اداره برای کارهای بیهوده میگذرانم متنفرم. به بالادست و پایین دست باید هر ساعتی از شبانهروز جواب پس دهم. همه از آدم طلبکارند. با این همه درسی که خواندم و کلاسهای مختلفی که رفتم حالا باید بشینم حرف مفت یکسری آدم احمق را گوش کنم. آنقدر وقتم گرفته میشود که حتی نمیتوانم یک کتاب بخوانم. آخرین تاتری که رفتم یادم نمیآید، اصلا با این حقوق مگر میتوانم به کارهایی که دوست دارم برسم………….». مطمئنا تمام این حرفها هر روز در ذهنش رژه میرود. واماندگیش را هر روز قورت میدهد. واماندگی که هر روز به اشک و مچاله شدن قلبش تبدیل میشود.این کار هر روز اوست، مطمئنم. صبحها تا برسد سر کار در ذهنش با همه دعوا میکند و عصرها موقع برگشت به خانه با خودش و دیگران. انگار محکوم به شیوهای از زندگی و کاری است که دوست ندارد. کاری که دیگر حتی توان انجام دادنش را هم ندارد. کاری که با چنگ و دندان برای خرج زندگی نگهش داشته و میترسد که از دستش بدهد و هم از آن متنفر است و نمیتواند درست انجامش دهد. درست مثل پلات خودش را در حبابی شیشهای میبیند، منزوی؛ «گویی جنینی در شیشهای بودم و نمیتوانستم تکان بخورم».
اما در کنار این فرسودگی فردی، ما در حال تجربه فرسودگی جمعی نیز هستیم. جامعهای که درد مشترک دارد و به دنبال التیام جمعی است اما توان و قدرتی هم برای حل آن ندارد. قدم میزنیم. در شهری قدم میزنیم که گاهی برای ندیدن و نشنیدنش گوشی در گوش مان میگذاریم و صدای موسیقی را بلند میکنیم و سرمان را پایین میاندازیم تا چهرههای غمگین مردم را نبینیم. تا هیچ صدایی که از گرانی و شلوغی و ترافیک و هوای آلوده و صف مرغ و جنگ و اعتراض و انتخابات و … حرف میزند را نشنویم. صبح تا چشم باز میکنیم کانالهای خبری را چک میکنیم و اخبار بد مغزمان را احاطه میکند. سر کار، دانشگاه، میان دوستان، خانواده، فامیل همه در حال گفتن عدد هستند؛ قیمت مرغ، میوه، اجاره خانه، دلار، نوسانات بورس، ماشین و هرچه که نیاز داریم و انسانهایی که تبدیل به یک عدد شدند. سر ساعت ۲ ظهر منتظر عدد کشتهشدگان کرونا هستیم. کرونایی که بیش از یکسال است خانهنشینمان کرده و بسیاری را ورشکسته و بسیاری از خانوادهها را داغدار کرده و به فرسودگی و افسردگیمان دامن زده. افسردگی و فرسودگی که می تواند مسری از یک فرد به دیگر افراد هم سرایت کند. حتی اگر بتوانیم فرسودگی فردی را درمان کنیم با جامعهای مواجهیم که دردمان را هر لحظه به رخمان میکشد و خستگی را بر تنمان میگذارد. توانی جمعی برای التیام درد خود را نداریم.
از هم دور میافتیم و تبدیل به جامعهای چندپاره میشویم. جامعهای که دیگر صدایی ندارد. در یک واماندگی جمعی میمانیم و شانههایمان از بار سنگینی که باید بکشیم هرروز بیشتر خم میشود. ما همه دچار افسردگی و فرسودگی شدهایم و در سکوت نابودی یکدیگر و جامعه را شاهدیم.
چه میشود؟ چه کنیم؟ اینها سوالاتی است که در تابلو اعلانات مغزمان پونز شده. افسردگی و فرسودگی افت شدید اعتماد به نفس و عزت نفس را به همراه دارد. حس ناتوانی و تمایل برای حذف خود از جامعه و دنیا. فشار بیش از حد بر خودمان میتواند کار را برایمان سخت و سختتر کند و تا جایی ما را پیش ببرد که ذهن و بدنمان به طور کامل از کار بیفتد.
نمیتوان نسخه واحدی برای درمان پیچید؛ هان «خستگی شفابخش» را توصیه میکند اینکه باید از خستگی استقبال کنیم زیرا فرصتی است برای استراحت و تجدید قوا. همه ما به این خستگی شفابخش نیاز داریم.
مجله مروارید. شماره بیستم. فرسودگی
#هلیا_عسگری