هلیا طارمی
هلیا طارمی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

کتابی ناامیدکننده دربارهٔ امید

چالش کتاب‌خوانی طاقچه برای فروردین‌ماه، کتابی دربارهٔ امیده. این نوشته، دربارهٔ کتاب «انسان در جست‌وجوی معنا»ست، به قلم ویکتور فرانکل و ترجمهٔ علیرضا ارجاع.

هشدار: این متن دربارهٔ کتابیه که ناامیدم کرد!


کلمهٔ «آزادی» را مدام زیر لب تکرار می‌کردیم، ولی همچنان برایمان غیرقابل‌درک بود، زیرا این کلمه را در طول سال‌ها آن‌قدر تکرار کرده بودیم که دیگر معنایش را از دست داده بود.

انسان در جست‌وجوی معنا، روایتی از اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازیه که در خلال روایت، توضیحاتی دربارهٔ علل روانی وقایع و رفتارهای آدما ارائه شده. در انتهای کتاب هم شرحی از معنادرمانی (لوگوتراپی) و مثال‌هاش آورده شده. اون‌چه که من از کتاب انتظار داشتم،‌ این بود که بفهمم اصلاً چرا به نظر این روان‌پزشک، زندگی در هر شرایطی ارزشمنده و معنایی دَرِش وجود داره؛ اما تنها چیز مؤکد این بود که باید معنایی برای زندگی پیدا کرد و تنها با این کار می‌شه در زندگی جلو رفت.

ابتدای کتاب، روایت‌هایی از تجربیات نویسنده در آشویتس و چند اردوگاه دیگه ارائه می‌شه. روایت‌هایی که می‌تونستن خیلی جالب و قابل‌توجه باشن، ولی برای من نبودن. نویسنده خیلی از این شاخه به اون شاخه می‌پره و گاهی احساس می‌کردم داره حرف‌های خودش رو هم نقض می‌کنه. یک جاهایی یک جملهٔ کلی درمورد شرایط یا افراد می‌گفت که یک جای دیگه با مثالی، این جملهٔ کلی رو نقض می‌کرد.

در این بخش، به مراحل روانی زندانیان از لحظهٔ ورود به اردوگاه تا پایان (آزادی یا مرگ) پرداخته می‌شه؛ مرحلهٔ اول، ورود به اردوگاه و پذیرش اتفاقی که براشون افتاده؛ مرحلهٔ دوم، عادت به شرایط زندگی در اردوگاه و زندگی روزمره؛ مرحلهٔ سوم، آزادی زندانیان (البته افرادی که تونسته‌ن به اون‌جا برسن) از اردوگاه.

در بین این مراحل، جالب‌ترینشون برای من بخش آزادی بود. جایی که زندانی‌ها با کوهی از تجربهٔ تلخ و سنگین، آزادن به زندگی عادی برگردن. زندگی‌ای که درواقع هرگز عادی نیست و نمی‌تونه بشه، چون تجربیاتی که داشتن، چیزی نیست که بتونن به این سادگی ازش رها بشن. واکنش‌هایی که افراد مختلف در قبال این آزادی از خودشون نشون می‌دن، جالب و قابل‌تأمله. من اگر جای اون‌ها بودم چه واکنشی نشون می‌دادم؟ آیا اصلاً به اون مرحله می‌رسیدم؟


هدف انسان افزایش میزان شادمانی و دوری از غم نیست، بلکه باید به دنبال معنایی در زندگی‌اش باشد.

اما در نهایت چیزی که بیشتر از همه درمورد این کتاب دوست نداشتم، سبک تفکر نویسنده بود. بسیاری از مواقع احساس می‌کردم دارم کتابی نیمه‌انگیزشی-نیمه‌مذهبی می‌خونم، نه کتاب روان‌شناسی. تأکید بر این‌که باید معنایی پیدا کرد چراکه زندگی ارزشمنده و باید هدفی براش داشت، یه مقدار برام قابل‌پذیرش نبود. من با این گزاره مخالف نیستم، اما باید دلیلی براش وجود داشته باشه که من هم دنبال همین دلیل بودم. احساس کردم این گزاره داره بر پایهٔ اعتقادات معنوی گفته می‌شه، نه استدلال منطقی.

دو گونه انسان در دنیا وجود دارد، نژاد مردم شایسته و ناشایسته.

این جمله‌ایه که بسیار باهاش مخالفم، البته با فرض این‌که کلماتش در ترجمه تغییر نکرده باشن. من باور دارم همهٔ مردم شایستگی‌های خودشون رو دارن، چیزی تحت عنوان نژاد در این مورد وجود نداره و دودستگی‌ای نیست. حرف‌هایی مشابه این بارها در طول کتاب تکرار شده که باعث شد دیدگاه خوبی به کتاب نداشته باشم.


درنهایت، این کتابی نیست که به کسی پیشنهادش کنم. بخش‌های جالبی داشت، ولی های‌وهویش بسیار بیشتر از واقعیتش بود. قلم نویسنده به نظر من ماهرانه نبود، ترجمهٔ خوبی هم نداشت. شاید با ترجمهٔ بهتر، کمی بیشتر بشه لذت برد.

کتابچالش کتابخوانی طاقچه
هنوز در تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید