سلام!
از پیش از کنکور به خودم قول داده بودم وقتی تموم شد، درموردش بنویسم که هم برای خودم بمونه، هم شاید یه جایی، یه گوشهای، یه کنکوری بتونه ازش استفاده کنه. بنابراین حالا که در آستانهٔ شروع سال تحصیلی هستیم، مینویسمش که شاید باعث بشه یه کنکوری با احساسات خودش تنها نمونه.
اول درمورد خودم باید بگم. من سال ۱۴۰۱ (همین امسال) کنکور دادم، پس همهچی تقریباً داغ و تازهست هنوز. :) رشتهم از اول تا آخر، ریاضی بود و فرزانگان ۷ تهران درس میخوندم. رتبهم هم عالی (مطابق ایدهآلم) نشد، ولی مطلوب و کافی شد. از کنکور از اعماق وجودم متنفرم و هرجایی که بشه نسبت به تمام عواملش نفرتپراکنی میکنم! اما این نوشته قراره بیشتر از نفرتپراکنی، شرح وقایع باشه. :)
داستان [و مشکل!] من و کنکور از خیلی قبلتر از سال دوازدهم شروع میشه، جایی که این فکر تو سرم افتاد که من برای رشتهم واقعاً نیازی ندارم که وارد بلای کنکور بشم و میتونم بدون دانشگاه به اهدافم برسم. هنوز هم که فکر میکنم، فکرم بیراه نبود و اگر شرایط تغییر نمیکرد، احتمالاً هنوز هم ادامهش میدادم. شرایط چهطور تغییر کرد؟ جایی که ایدهٔ مهاجرت در مقطع لیسانس تو کلهم افتاد که کاملاً هم بحث دیگهایه و اینجا بازش نمیکنم.
درنتیجه اینطور شد که کنکور شد راه رسیدن من به هدفم، هرچهقدر هم که راه نفرتانگیزی باشه. برای منی که همیشه از درسخوندن بیزار بودم، راه سختی بود. اینقدر سخت که تا همین روز آخر قبل کنکور هم من پیش میاومد روزهایی داشته باشم که توشون کمتر از ۳ ساعت درس خونده باشم، کم هم نبودن!
۳ ساعت در روز، تقریباً مقداریه که من باهاش شروع کردم، یعنی تابستون پارسال. هرچی زور میزدم، حداکثر جونم ۴ ساعت بود. خیلی طول کشید، شاید حتی تا اواسط سال تحصیلی، تا من تونستم تو روزای مدرسه، ۵ ساعت درس بخونم، اون هم یکیدرمیون! روزهای غیر مدرسه؟ فکر نمیکنم حتی به ۷ ساعت میرسیدن. اولین باری که رفتم مدرسه برای درسخوندن، عید بود. ۲۱ اسفند تا ۱۲ فروردین، با ۳ روز تعطیلی. چرا زودتر نرفتم؟ چون فکر میکردم در کنار بقیه نمیتونم درس بخونم و اینکه با ماسک درس خوندن کار سختیه. اینطور نبود ولی. بعد از اون هم از اواسط اردیبهشت رفتم مدرسه تا درست قبل کنکور. بیشترین میزان مطالعهم همین روزا بود، اونم تکوتوک. گاهی فکر میکنم اگر زودتر میرفتم هم فایدهای نداشت، اما شاید اگر همون روزا با عزم جزمتری میخوندم، میتونست کمکی بکنه. پس پند یکم: اگه خونه درس نمیخونین، برین مدرسه، پانسیون، کتابخونه یا هرجایی که باعث بشه بخونین!
اما بین این مدرسه رفتنها، یه چیزی بهشدت داشت اذیتم میکرد. پول! هزینهٔ اردوی مطالعاتی مدرسه و پانسیونهاش، واقعاً کم نبود. مسئله نداشتن پولش نبود، مسئله عذابوجدانی بود که من میگرفتم بابت اینکه نمیتونستم تو خونه درسمو بخونم. من برای این عذابوجدان راهحلی پیدا نکردم. تا آخرش هم همراهم موند و رنج بر من نهاد! پند دوم: درمورد مسائل مالی با خانواده صحبت کنین تا خیالتون راحتتر باشه.
وسط تمام این رنجهای مختلف، از حق اگر نگذریم، خوش هم میگذشت! اندک خاطرات لبخندآورندهٔ من از دبیرستان، از خلال همین زنگتفریحهای بین بازههای مطالعاتی دراومده. این وسطها، همینا بود که آدمو سرپا نگه میداشت؛ آدمایی که همهشون دارن برای یه چیزی میجنگن و رنجشون با هم یکیه. پند سوم: با دوستاتون که در شرایط مشابه با شما (کنکور) هستن، وقت بگذرونین و حرف بزنین.
نیمبند: برای تعدیل هزینهها، من سعی کردم بیشتر کتابامو دستدوم تهیه کنم. اینو پند ۳٫۵ درنظر بگیرین.
یه مشکل دیگهٔ من تو مدرسه، مشاور بود. مشاورمون واقعاً برای من مشاور مطلوبی نبود. ذرهای کمکم نمیکرد. برنامههایی که میداد فضایی و ناممکن بودن برای من و تنها زمانی از سال که به برنامهش عمل کردم، عید بود. بااینحال، دنبال مشاور دیگهای نرفتم و اینکه برنامهٔ درست و حسابیای نداشتم باعث منظم نبودن درسخوندنم و ساعتاش میشد. حوصلهٔ برنامهریزی هم نداشتم برای خودم بیشتر وقتا! پس پند چهارم: اگه نیاز بود، برای خودتون برنامهٔ منظم و خوب تهیه کنین. بدون برنامه، به عذابوجدان نامنظم بودن میرسین!
اینا کلیّات سال بودن و حالا که تموم شد، دو تا آمار جالب هم دارم از کل سالم:
روزهای آخر، بیشتر شایستهٔ توجهن به نظرم. بهجرئت میتونم بگم هرچی بیشتر به کنکور نزدیک میشدیم، آدما کمتر و کمتر شبیه خودشون بودن. همهمون بینهایت خشمگین، غمگین و پر از استرس بودیم. من خیلی وقتها واقعاً نمیدونستم چرا ناراحتم، اما با هر تلنگری میتونستم بزنم زیر گریه. خیلیها با دارو و تراپی خودشون رو آروم نگه میداشتن. همه ناامید بودیم و بدترین شرایط رو برای خودمون تصور میکردیم. بیشتر وقتها دلم میخواست گریه کنم و بخوابم، نه هیچ کار دیگهای، ولی مجبور بودم پشت صندلیم بشینم و سعی کنم تست بزنم و یاد بگیرم. پند پنجم: کسیو پیدا کنین که بتونین باهاش حرف بزنین و ازش کمک بگیرین، ترجیحاً یه مشاور یا تراپیست. حق شما پیوسته غمگین و مضطرب بودن نیست.
دقیقاً روز قبل از کنکور (که دیگه مدرسه نمیرفتیم) صبح از استرس و تپش قلب زیاد بیدار شدم. مدت زیادی تقلّا کردم که بتونم بخوابم، نمیشد. تمام روز مطلقاً هیچ کاری نمیتونستم بکنم. با استرس زیاد نشسته بودم پای هر کانالی که میشد و دنبال خبرای کنکور هنر میگشتم. میخواستم تستای عمومیشو بزنم، ولی اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم. هر لحظه به این فکر میکردم که از حالا، چند ساعت دیگه کنکور شروع میشه. روز بدی بود، خیلی بد! پند ششم: دو سه روز آخر اصلاً با خانواده یا هر کسی که حس میکنین ممکنه ذرهای درکتون نکنه، حرف نزنین. شنیدن «وااا چرا استرس داری؟ استرس نداره که!» فقط حالتونو بدتر میکنه، نذارین از این حرفا بهتون بزنن.
صبح روز کنکور ولی، اصلاً استرس نداشتم. حتی بااینکه داشت دیرم میشد، حتی بااینکه ترافیک بود، حتی بااینکه پیداکردن جام خیلی سخت بود، من استرس نداشتم. به محض اینکه برگهٔ اول دستم رسید، به این فکر کردم که ۴ ساعت دیگه، همهچی تموم میشه، همهچی! حین آزمون، فقط به همین فکر میکردم؛ به اینکه فلان قدر دیگه، برای همیشه تموم میشه.
نیمبند: پند هفتم: بعد از کنکور با هیچکس درمورد جواباتون حرف نزنین. وقتی کلید و پاسخنامه اومد، بههیچوجه جواباتونو چک نکنین. این ظلم رو به خودتون نکنین.
ولی من اشتباه میکردم. تا حدود یک ماه، همهچی خوب بود. ذرهای به کنکور فکر نمیکردم دیگه، کاملاً بیخیال بودم. تا اینکه یه شب، خواب دیدم نتایج اعلام شده و من عمومیامو خیلی بد دادم. استرسم از همونجا شروع شد. خودمو برای بدترین حالت آماده میکردم. کاملاً آماده بودم که با دانشگاه خداحافظی کنم (چون فقط یه رشته و فقط تو تهران میخواستم قبول شم). روزی که گفتن قراره نتایج اعلام شه (که البته یک بار هم زمان اعلام نتایج رو جلو انداختن و این هم مزید بر استرس شد)، سایت سنجش رو ول نمیکردم. چندین ساعت من پای سایت کوفتی سنجش نشسته بودم و ریفرش میکردم، بلکه ببینم که نوشته جوابا اعلام شده. کِی زحمتشو کشیدن؟ ساعت ۱ نصفهشب!
الان که دارم این رو مینویسم، ۱۸ شهریوره و قراره جوابها هفتهٔ آخر شهریور بیاد. پیوسته استرس دارم، ولی جز صبر کاری نمیتونم بکنم. «بعد کنکور»ی که تکهکلام همهمون شده بود و دیگه همهٔ کارهامون رو بهش محوّل میکردیم، اونقدرا هم عالی نبود، ولی خوب بود، خوش گذشت و حس نسبتاً جالبی از آزادی داشت! پس پند هشتم: اونقدرها هم همهٔ تفریحا و خوشگذرونیاتون رو به «بعد کنکور» محوّل نکنین. همینان که شما رو از این سال زنده بیرون میآرن.