رضا
رضا
خواندن ۶ دقیقه·۱۱ روز پیش

۱۸ به بالا

18
18


نزدیک غروب بود. درها و دیوارهای خانه را با گل و ریسه نوری و بادکنک تزیین کرده‌بودند. در جای‌جای آن تزئینات عدد ۱۸ به چشم می‌خورد. بوی عود در خانه پیچیده‌بود. همه‌ی لامپ‌های خانه مثل یک تالار روشن بود و وسایل با دقت تمام گردگیری و تمیز شده‌بودند و می‌درخشیدند. مادر در آشپزخانه مشغول شستن میوه‌ها بود و پدر رفته‌بود غذایی را که سفارش داده‌بودند از رستوران تحویل بگیرد.

همزمان با تاریکی هوا، مهمان‌ها یکی‌یکی آمدند. موسیقی دلنشینی در حال پخش بود. خاله‌ها با مادر گرم صحبت و بگو و بخند بودند. عمه‌ها داشتند کیک و کادوها را روی میز وسط هال می‌چیدند. دایی‌ها و عموها مشغول ورق‌بازی بودند و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بالای مجلس نشسته‌بودند و با پدر صحبت می‌کردند.

کامران در اتاقش جلوی آینه ایستاده‌بود. در آینه خودش را می‌دید که موهای سرش کم‌پشت شده‌بود، ریش و سبیل جوگندمی داشت و عینکی با شیشه‌های گِرد به چشم زده‌بود و داشت کتابی را که اخیرا نوشته‌بود برای طرفدارانش امضا می‌کرد. از او درباره‌ی سرنوشت قهرمان داستان سوال می‌کردند و او با متانت پاسخ‌‌‌ می‌داد و جنبه‌های پنهان داستان را نمایان می‌کرد و تحسین حاضران را برمی‌انگیخت. موسیقی دلنشینی درحال پخش بود. سالن پر از جمعیت بود و حضور مهمانان به فضا گرما بخشیده‌بود.

با صدای خنده‌ی بلند مهمانان به خودش آمد. به یاد آورد که مادرش همیشه می‌گفت هجده‌سالگی زمان مهمی در زندگی‌اش است؛ از آن به بعد طور دیگری در فامیل با او برخورد می‌شود چون بزرگسال است و دیگر نمی‌تواند مثل یک بچه رفتار کند؛ باید پا جای پای پدرش بگذارد و مسئولیت‌پذیری را یاد بگیرد. ناخن انگشت اشاره‌ی دست چپش را می‌جوید و به این فکر می‌کرد که بیرون از اتاق چه چیزی در انتظارش است. نفس عمیقی کشید و به سمت در اتاق چرخید؛ در را باز کرد؛ وارد هال شد و پس از مکثی کوتاه گفت:‌ «سلام.»

صدای موسیقی قطع و همهمه تبدیل به سکوت شد. کامران با موهای خرمایی شانه‌زده و پیراهن و شلوار تمیز و اتوکشیده، صاف و خبردار ایستاده‌بود و مثل یک پسر خوب به نشانه‌ی حیا در برابر بزرگترها چشم به گل‌های فرش دوخته‌بود.

همه منتظر بودند تا پدربزرگِ مادری که از همه بزرگتر بود مراسم را آغاز کند. پدربزرگ از پشتی مبل فاصله گرفت و جلوتر آمد و عصایش را که به دیوار کنارش تکیه داده‌بود برداشت و همان‌طور که نشسته‌بود با دست راستش به آن تکیه زد. نگاهی پر از محبت به کامران انداخت و لبخند ملایمی زد که نشانه‌ی رضایت از سر و وضع مرتب کامران بود؛ بعد به پدربزرگِ پدری سری تکان داد و وقتی تایید او را گرفت، گفت: «خب، امشب جشن تولد هجده‌سالگی کامران است و وظیفه‌ی ما بعنوان خانواده‌اش این است که به او تبریک بگوییم و البته مهمتر از آن، برای ادامه‌ی زندگی و قبول مسئولیت‌های مهم آماده‌اش کنیم. کامران‌جان، بیا بنشین و شمع‌ها را فوت کن.»

کامران گفت: «چشم.» و رفت روی مبل کنار پدربزرگ نشست. شمع‌ها را روشن کردند؛ برایش تولدت مبارک خواندند و شمردند:‌ «هجده، هفده،‌ شانزده، پانزده، ...» کامران آرزویش را در دل گفت و شمع‌ها را فوت کرد. همه برایش دست زدند و او را بوسیدند و به او تبریک گفتند.

پدربزرگ گفت:‌ «مبارکت باشد.» و رو کرد به مادر: «دخترم بیا کیک را ببر و تقسیم کن. کادوها و شام بماند برای بعد از مراسم.» و باز به کامران: «حالا برو آنجا بایست؛ با دقت گوش کن و هرچه می‌گویم تکرار کن.» کامران گفت: «چشم.» و منتظر ایستاد. پدربزرگ دفترچه‌ی کوچک و کهنه‌ای از جیبش درآورد و شروع کرد به خواندن.

+ پروردگارا!
- پروردگارا!
+ من در برابر تو هیچم.
- من در برابر تو هیچم.
+ و هرچه دارم از تو دارم.
- و هرچه دارم از تو دارم.
+‌ کمکم کن.
- کمکم کن.
+ تا در زندگی‌ بنده‌ی تو باشم.
- تا در زندگی بنده‌ی تو باشم.
+ و به تو، دین تو و خانواده‌ام خدمت کنم.
- و به تو، دین تو و خانواده‌ام خدمت کنم.

پدربزرگ گفت:‌ «آفرین پسر.» و دفترچه را در جیبش گذاشت و به مردان جمع اشاره‌ کرد. عموها و دایی‌های پسر از جا بلندشدند و دورش حلقه زدند. پسر با چشم‌های گِردشده نگاه‌شان می‌کرد و سعی می‌کرد بفهمد قرار است چکار کنند.

دو نفر آمدند و از دوطرف خیلی آرام دست‌هایش را گرفتند. یک‌نفر دیگر جلو آمد و به کمک آن دونفر به آرامی پیراهن پسر را از تنش درآوردند. پسر که انتظار چنین کاری را نداشت کمی خجالت کشید و خودش را جمع کرد. زیرپوش سفیدش را هم درآوردند. با تعجب نگاهی پرسشگرانه کرد اما جرئت نداشت چیزی بگوید. دو دست به طرف کمربندش رفت که آن را باز کند. پسر خودش را عقب کشید و خواست بگوید «چکار دارید می‌کنید؟» اما جمله‌اش منعقد نشده با تشری از سمت پدربزرگ همراه شد که «ساکت باش بچه! نمی‌خوریمت! نترس!». کمربندش را باز کردند و شلوارش را درآوردند. پسر ترسیده‌بود و خجالت می‌کشید اما چاره‌ای جز همراهی نداشت. شرتش را هم درآورند؛ و در آخر هم جوراب‌هایش.

لخت و عور در میان جمع ایستاده‌بود. صورتش سرخ شده‌بود و بدنش از شرم می‌لرزید. سرش را پایین انداخته و خودش را محکم گرفته‌بود که گریه نکند. اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که بخواهند چنین کاری بکنند. شوکه شده‌بود و دلش می‌خواست فرار کند اما نمی‌دانست با این وضعیت دقیقا باید چطور و به کجا فرار کند.

همه به او نگاه می‌کردند. کمی صبر کردند تا به وضعیت عادت کند. پدربزرگ گفت:‌ «نترس پسرم! این مراسمی است که همه‌ی ما انجام داده‌ایم. سرت را بالا بگیر.» و صبر کرد تا پسر سرش را بالا بیاورد؛ بعد در حالی که با عصایش به آلت او اشاره می‌کرد با لحن شیطنت‌آمیزی گفت: «تو که وضعیتت از ما هم بهتر است؛ دیگر خجالتت چیست؟» و همه زدند زیر خنده.

پدربزرگ گفت: «ببرید آماده‌اش کنید.» دایی‌ها و عموها دست روی شانه‌ی پسر گذاشته و به سمت حمام رفتند. ناخن‌ دست‌ها و پاهایش را تا ته کوتاه کردند و از فرق سر تا کف پاهایش را به دقت شستند و تمام موهای زائد بدنش را تراشیدند و با دقت فراوان او را خشک کردند و همان‌طور لخت بردند وسط هال تا ادامه‌ی مراسم را انجام بدهند.

کمی بعد در باز شد و چند مرد و زن غریبه وارد شدند. در بین آن‌ها دختری عریان با اندام باریک و موهایی سیاه که پشت سرش بسته شده‌بود خودنمایی می‌کرد. سلام و احوال‌پرسی و خوش‌آمدگویی و تشکر بین دو خانواده رد و بدل شد. دختر را آوردند پیش پسر؛ تعدادی کاغذ و یک خودکار هم گذاشتند روی میز، جلوی پدربزرگ. پدربزرگ گفت: «این سند ازدواج شماست؛ امضایش کنید.» هردو جلو آمدند و سند را امضا کردند. پدربزرگ گفت: «از حالا شما زن و شوهر هستید و باید خانواده خودتان را تشکیل بدهید؛ و البته که همه‌ی ما می‌دانیم یک خانواده بدون فرزند معنا ندارد.» این را گفت و اشاره‌ای کرد. در یک چشم‌برهم‌زدن تخت و تشک آوردند و وسط هال گذاشتند. همان‌جا تمام آموزش‌های لازم را به آنها دادند. دور زن و شوهر حلقه زدند و منتظر ماندند تا کار تمام شود.

نُه ماه بعد، دختری به دنیا آمد که نه چشم داشت، نه زبان و نه گوش. البته که به آنها نیازی هم نداشت. بینی داشت و نفس می‌کشید. دست و پا داشت و تکان می‌خورد؛ یک واژن سالم هم داشت. همین‌ها برای امضاکردن سند ازدواج هجده‌سالگی‌اش کافی بود.

ازدواجخانوادهآرزوانتخاب
کمی برنامه‌نویس، کمی وبلاگ‌نویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید