رضا
خواندن ۹ دقیقه·۲۰ روز پیش

چرا از دید و بازدید نوروز متنفرم؟

وضعیت من بعد از رفتن مهمان‌ها!
وضعیت من بعد از رفتن مهمان‌ها!


آیا از دیدن قیافه‌ی خندان یک آدمِ نچسب در حال گفتن «صد سال بِه از این سالها» منزجر می‌شوید؟ آیا وقتی که دست راستش را دراز می‌کند تا با شما دست بدهد دوست دارید دستش را با ساطور از ناحیه مچ قطع کنید؟ آیا وقتی لب‌هایش را غنچه می‌کند و سرش را جلو می‌آورد تا شما را به زور نه یکی بلکه دو یا سه‌تا ماچ کند دوست دارید روی لب‌هایش چسبِ یک‌دو‌سه بریزید تا دیگر نتواند آنها را از هم باز کند؟ اگر پاسخ‌تان به این پرسش‌ها مثبت است، این نوشته برای شماست.

یک: ما ماموت شکار نمی‌کنیم!

در ابتدا اجازه بدهید به عنوان مقدمه عرض کنم که به عنوان یک جوان امروزی با مفهوم «صله رحم» و فواید معدود و مضرات بی‌شمار آن به اندازه کافی آشنا هستم. همچنین درک می‌کنم که نیاکان ما در گذشته بصورت گروهی و اجتماعی زندگی می‌کردند و برای رفع نیازهایشان مجبور به همکاری با یکدیگر بودند. مسلما برای تامین امنیت و غذا و سرپناه و به طور کلی زنده‌ماندن نیاز به همکاری داشتند و نمی‌توانستند به‌تنهایی از پس تمام این کارهای سخت بربیایند. مثلا اگر می‌خواستند یک ماموت با هیبت و اندازه‌ی ده‌برابر خودشان شکار کنند نیاز داشتند که بصورت تیمی به ماموت بخت‌برگشته حمله کنند چون حمله‌ی تک‌نفری قطعا عاقبت خوشی نداشته‌است. فکر می‌کنم همین نیازهاست که موجب شده که رسم یا سنت یا قرارداد اجتماعی یا هرچیزی که اسمش را بگذاریم بوجود بیاید و آدم‌ها برای اینکه پیوندشان با یکدیگر محکم بشود جشن سال نو و دید و بازدید و تبریک روز تولد و هدیه‌دادن و مراسم سالگرد فوت و ... تمام این چیزها را ابداع کنند.

اما پرسشی که در ذهن من جوانه زده‌ این است که در دنیای امروز و با توجه به توانایی‌هایمان و امکاناتی که هست، دیدار فامیلی که فقط سالی یک‌بار قیافه‌‌اش را زیارت می‌کنم و اگر همین سالی یک‌بار هم زیارتش نمی‌کردم ممکن بود حتی اسمش را هم فراموش کنم، چه دلیلی دارد و دقیقا قرار است کدام‌یک از نیازهای من یا او را رفع کند؟ قرار است با هم خانه بسازیم، کشاورزی کنیم یا ماموت شکار کنیم؟ مسلما هیچکدام. درواقع نه‌تنها نیازی رفع نمی‌شود بلکه موجب ایجاد اختلاف و رنجش خاطر یک یا هردوطرف می‌شود.

دو: دوست ندارم به مغزم تجاوز کنند!

بهار شده و درختان شکوفه کرده‌اند، نسیم خنکی می‌وزد، نور ملایم آفتاب به درون اتاق خزیده، صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها شنیده می‌شود و هوا بسیار دلنشین و لذت‌بخش است. من در اتاقم روی تخت لم داده‌ام و با تمرکز و علاقه بسیار در حال دیدن فیلم مورد علاقه‌ام هستم در حالی که چای و تنقلات در دسترس است. آرامش خاصی دارم و از استراحت و تعطیلات لذت می‌برم.

ناگهان صدای آیفون بلند می‌شود. نوروز است و دید و بازدید و صله رحم در دستور کار اکثر مردم قرار دارد. لحظاتی بعد پس از سلام و تبریک و روبوسی، یک آقا و خانم مسن روی مبل‌ها نشسته‌اند. از فامیل‌های دور مادرم هستند که سالی یک‌بار همدیگر را می‌بینیم. فضا مثل یک مهمانی معمولی است. نه خیلی خودمانی و نه خیلی رسمی. خانم دارد پرتقال پوست می‌کَنَد و آقا همین عمل را با خیار انجام می‌دهد و هردو با مادر و پدرم صحبت می‌کنند. پرسش‌های تکراری و همیشگی و تعارفات از پیش تعریف‌شده‌ و قربان‌صدقه‌رفتن‌های دروغین.

در میان صحبت‌هایش گاهی آقا از گوشه چشم نگاهی به من می‌کند. انگار که در‌به‌در به دنبال لحظه‌ای مناسب برای شروع گفتگو می‌گردد اما چون من به تلویزیون خیره شده‌ام و تمایلی برای شروع گفتگو ندارم شرایط برایش سخت شده‌است. مادرم صدایم می‌کند که بگوید چایی بیاورم و من سرم را به سمت او می‌چرخانم و در همین لحظه اتفاقی نگاهم به نگاه آقای مهمان برخورد می‌کند و آقا با لبخندی مرموزانه و حاکی از رضایت، مکالمه (یا بهتر است بگویم سخنرانی) را آغاز می‌کند:

- خب آقا رضا تعریف کن. چه خبر از کار؟ اوضاع خوب است؟

می‌دانم که این درواقع یک پرسش نیست و مهمان سعی دارد با چند پرسش معمولی زمینه‌ی یک بحث طولانی را فراهم کند. سعی می‌کنم با پاسخی کوتاه ناکامش بگذارم.

+ بله خدا را شکر راضی‌ام.
- خدا را شکر. آدم باید کار کند. این دوره و زمانه واقعا زندگی سخت شده. همه‌چیز گران شده. با این پولی که الان ماست می‌خریم زمان ما خانه می‌خریدند. صاحب‌خانه‌ها هم که هرسال اجاره را دوبرابر می‌کنند.

به نظر نمی‌رسد این موضوع اصلی بحث باشد. بار دیگر در تلاشی مذبوحانه حرفش را تایید می‌کنم تا شاید قبل از اینکه آتش وراجی‌اش شعله‌ور شود فروکش کند.

+ بله واقعا گرانی بیداد می‌کند.
- ما جوان بودیم کار کردیم و با کمی پس‌انداز خیلی راحت خانه و ماشین خریدیم، بعد هم ازدواج کردیم و دست زن‌مان را گرفتیم و رفتیم سر خانه و زندگی‌مان. حالا اوضاع طوری شده که جوان‌ها اصلا جرئت نمی‌کنند به ازدواج فکر کنند.

از این بدتر نمی‌شود! دقیقا همان موضوعی که تمام آدم‌های میانسال و سالمند علاقه دارند در موردش سخنرانی کنند. قرار است به مغزم و گوش‌هایم تجاوز کند و هیچ راهی برای فرار وجود ندارد.

+ بله واقعا سخت شده.
- البته نمی‌شود همه‌اش هم به گردن شرایط اقتصادی و گرانی انداخت. گرانی همیشه هست. زمان ما هم همه‌چیز ارزان نبود. آدم‌ها قانع‌تر بودند و توقع زیادی نداشتند. زود با همان چیزهای کمی که داشتند زندگی را شروع می‌کردند. آن زمان که جهیزیه سنگین و مهریه میلیاردی و خانه و ماشین لوکس و مراسم عروسی پرزرق‌و‌برق نبود. چهارتا کاسه و بشقاب و قابلمه روی طبق می‌گذاشتند و پای‌کوبان می‌بردند توی خانه و زندگی را شروع می‌کردند. داماد هم همین که جربزه‌ی کارکردن و نان‌درآوردن داشت کافی بود. متوجهی؟ یعنی کسی به دختر نمی‌گفت چقدر جهیزیه بده یا به پسر نمی‌گفت فلان خانه را بخر.
+ بله درست می‌فرمایید.
- شما هم به نظر من فکر این چیزها را نکن و سخت نگیر. ماشاالله دیگه مردی شده‌ای و وقت زن‌گرفتنت است. هرچه زودتر اقدام کنی بهتر است. اصلا صلاح نیست چنین امر مهمی به تاخیر بیفتد. متوجهی؟ پسر خودِ من خیلی دیر ازدواج کرد و حالا پشیمان است. مدام می‌گوید کاش زودتر این کار را می‌کردم و توی زندگی چند قدم جلو می‌افتادم.

کاش می‌توانستم بگویم: «به توچه مردک! مگر من درباره زندگی شخصی‌ام از تو نظر خواستم؟ مگر من تقاضای نصیحت کردم؟ مگر تو پدر یا مادر منی که دهانت را باز می‌کنی و برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟ تو چه خری هستی که صلاح مرا تعیین کنی؟ گمشو برو بیرون می‌خواهم ریخت و قیافه‌ات را سالی یک‌بار هم نبینم.» ولی متاسفانه نمی‌شود.

+ نه من سخت‌گیر نیستم. ان‌شاالله وقتش که برسد اقدام می‌کنم.
- وقتش همین الان هم دیر شده. زمان ما بیست‌سالگی ازدواج می‌کردند. تو داری سی‌ساله می‌شوی. می‌خوای پیر که شدی زن بگیری آن‌وقت بچه‌ات صدایت کند بابابزرگ؟ بگو ببینم اصلا کسی را در نظر داری؟ می‌خواهی برایت یک زن خوب پیدا کنم؟

تازه می‌فهمم قانون آزادی اسلحه در آمریکا چرا تصویب شده‌است. کاش می‌توانستم فقط یک گلوله در مغز آدمی خالی کنم که به خودش جرئت می‌دهد درباره‌ی محتویات زیر شُرت من نظر بدهد.

+ نه فعلا قصد ازدواج ندارم. (لبخندی مصنوعی می‌زنم.)
- ببین حواست را جمع کن. دخترها این دوره و زمانه خیلی فرق می‌کنند. زمان ما دخترها سربه‌زیر بودند حالا همه چشم و گوش‌شان باز شده و برای خودشان تصمیم می‌گیرند، یک‌عالمه توقع دارند و ... ولی آدم با هرکسی که نمی‌تواند ازدواج کند. باید همسر آدم از نظر فرهنگی هماهنگ باشد. متوجهی؟
بگذار یک مثال از خودم برایت بزنم که متوجه بشوی چه می‌گویم. من خدمت سربازی را که تمام کردم استخدام مخابرات شدم. اوایل انقلاب بود. آنجا یک دختری بود که من بعد از یک‌ماه رفت و آمد به محل کار عاشقش شدم. این دختر یک دوستی داشت که با هم می‌رفتند و می‌آمدند و همیشه کنار هم بودند. مثل دو خواهر. من دربه‌در به دنبال یک فرصت بودم که با معشوقم تنها صحبت کنم ولی نمی‌شد چون همیشه دوستش نزدیکش بود. یک‌روز بالاخره وقتی پشت میز نشسته‌بود تنها شد، خیلی سریع رفتم و مودبانه به او گفتم که قصد ازدواج دارم و آدرس محل کار پدرش را گرفتم که بروم و از پدرش اجازه بگیرم برای خواستگاری. اما یک مشکلی بوجود آمد و نتوانستم فردا صبح بروم آنجا. روز بعد که رفتم اداره شنیدم که معشوق من و دوستش داشتند پچ‌پج می‌کردند که می‌خواهند بروند سینما و فیلم ببینند. من هم که از این قرتی‌بازی‌ها خوشم نمی‌آمد، دلم سرد شد. متوجهی؟ با خود گفتم اینها از نظر فرهنگی اصلا به ما نمی‌خورند. امروز می‌رود سینما حتما سرخاب سفیداب هم به لب و دهنش می‌مالد. پس‌فردا چه کارهای دیگری می‌خواهد بکند؟ زنی که این‌طور باشد مایه دردسر است. من اصلا نمی‌توانم قبول کنم چنین زنی داشته‌باشم. زن باید باایمان باشد و فکر خانه و خانواده باشد نه این قرتی‌بازیها. متوجهی؟ خلاصه که پشیمان شدم و مدتی بعد با همین خانم آشنا شدم و ازدواج کردم که کنارم نشسته‌است. به این سادگی‌ها نیست. تازه حالا که سخت‌تر هم شده‌است. دختر سربه‌زیر و حرف‌گوش‌کن کم پیدا می‌شود. متوجهی؟

متاسفانه اینها حتی نمی‌دانند که حرف‌هایشان در این دوره و زمانه خریدار ندارد و تاریخ انقضای خودشان و حرف‌هایشان تمام شده‌است. انگار همین که بتوانند دهان‌شان را باز کنند و کلماتی را که در گلویشان روی هم تلنبار شده و دارد خفه‌شان می‌کند بیرون بریزند برایشان کافی است. خوشبختانه امکان اینکه همه‌شان چرندیات داخل مغزشان را چاپ کنند وجود ندارد وگرنه زمین از درخت خالی می‌شد.

+ بله بالاخره فرهنگ‌ هم تاثیر دارد.
- آفرین! فرهنگ خیلی مهم است. شما ماشاالله سواد داری می‌فهمی. تازه خیلی چیزهای دیگر هم هست که جوان‌های این دوره و زمانه دقت نمی‌کنند بعد زود کارشان به طلاق می‌کشد. خواستی زن بگیری زنی بگیر که چندسال از خودت کوچک‌تر باشد که وقتی پیر شدی او بتواند جمع و جورت کند و از تو مراقبت کند. متوجهی؟‌ زن ریزه‌میزه هم نگیر. نه خیلی کوتاه و لاغر باشد و نه خیلی درشت و چاق. جفتش مشکل‌ساز است. ریزه‌میزه که باشد جان و قوت جسمی ندارد که بچه بیاورد و بچه بزرگ کند. خیلی چاق و درشت هم که باشد مدام باید بروی مطب دکتر و مرض قند و چربی‌اش را درمان کنی. تازه لباس خوب هم برایش پیدا نمی‌شود و همیشه در لباس‌خریدن مشکل دارد. اینها که می‌گویم هیچکس به تو نمی‌گوید اما مردم همینطوری راحت بدبخت می‌شوند. متوجهی؟

اینها را می‌گوید در حالی که انگشتش را در هوا می‌چرخاند و مثل سیاستمدارها خط مشی تعیین می‌کند.

+ بله چشم حتما اینها را آویزه گوش می‌کنم.

خوشبختانه خانم متوجه است که شوهرش مثل قطاری‌ست که از ریل خارج شده و اگر از جایش بلند نشود ممکن است در ادامه حرف‌هایی بزند که حتی از دهان آدم‌های مست هم درنمی‌آید. اشاره‌ای می‌کند و آقا دوباره لبخند می‌زند. بالاخره خداحافظی می‌کنند و می‌روند. نفس راحتی می‌کشم. به دنبال چاقو می‌گردم که روی دست خودم یک زخم عمیق بیندازم تا هیچوقت فراموش نکنم که نباید در زمان دید و بازدید نوروز در خانه بمانم.

کمی برنامه‌نویس، کمی وبلاگ‌نویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید