رضا
رضا
خواندن ۵ دقیقه·۱۴ ساعت پیش

دکمه‌ی قرمز

یک‌روز عصر در حال پیاده‌روی از شرکت به سمت خانه بودم که یک دکمه‌ی قرمز روی دیواری سفید توجهم را جلب کرد. بالای دکمه نوشته‌بود: «با فشردن این دکمه بزرگترین مشکل زندگی‌تان حل می‌شود.» لبخندی زدم و رد شدم.

در راه به این فکر می‌کردم که احتمالا آن دکمه تبلیغی برای یک داروی روانپزشکی است که تازه تولید شده‌است. یا شاید برای دکتر روانپزشکی است که می‌خواهد معروف بشود. حتما دکمه را که فشار بدهم یک کاغذی از یک‌جای دیوار می‌زند بیرون که رویش نوشته: «آیا از زندگی خود ناراضی هستید؟ آیا سال‌هاست که طعم خوشی را نچشیده‌اید؟ آیا فکر می‌کنید دیگر هیچ راهی به جز خودکشی ندارید؟ بیایید تا ما جیب‌تان را کاملا خالی کنیم و یک دلیل دیگر به دلایل خودکشی‌تان اضافه کنیم.» بزرگترین مشکل؟ کدام‌یک از مشکلات من از همه بزرگتر است؟ بچه‌ی بیمارم؟ همسر معتادم؟ رابطه‌ افتضاحم با خانواده؟ یا پول؟

سر کوچه بودم و با خانه فقط صدمتر فاصله داشتم. ساعت هفت بود و برای رفتن به خانه و شکنجه‌شدن در آن فضا واقعا زود بود. همان مسیر را دوباره به سمت شرکت برگشتم تا کمی وقت تلف کنم. دوباره دکمه را دیدم. از سر بیکاری این‌بار اطرافش را نگاه کردم تا شاید کشف کنم به کجا وصلش کرده‌اند و اگر فشارش بدهم چه می‌شود. چیز خاصی نبود. انگار دکمه را کاشته‌بودند توی دیوار. نه سیمی به آن وصل بود و نه هیچ چیز دیگری.

پریدم روی دیوار تا پشتش را ببینم. آنجا هم چیزی نبود. جالب این که پشت دیوار یک زمین خالی و بزرگ بود که اضلاع دیگرش با دیوار حفاظت نمی‌شد. به نظر می‌آمد که این دیوار را فقط برای این دکمه ساخته‌باشند. بی‌خیالِ کشف شدم. اصلا مگر قرار است با فشار دادن یک دکمه زمین از مدار خارج بشود یا آدم‌فضایی‌ها حمله کنند؟ انگشت اشاره‌ام را روی دکمه گذاشتم و فشار دادم.


در یک زمین بزرگ ایستاده‌بودم. آنقدر بزرگ که انتهایش را با چشم نمی‌توانستم ببینم. یک جمع میلیونی از موجودات عجیب و سفید که کله‌ی بزرگ‌شان شکل تخم‌مرغ و بدن‌شان مثل کرم صاف و باریک بود، داشتند ورزش می‌کردند. می‌پریدند، پشتک می‌زدند، وزنه بلند می‌کردند، شنا می‌رفتند و موزیک پرهیجانی که درحال پخش بود در این کار کمک‌شان می‌کرد.

یکی از آنها کمی با بقیه فرق داشت. کله‌اش برق می‌زد. حس کردم که او را می‌شناسم ولی نمی‌دانم چرا. رفتم جلو. انگار هیچکدام مرا نمی‌دیدند چون واکنشی نشان ندادند. نزدیک‌تر شدم. وزنه‌اش را زمین گذاشت و گفت:‌ «تو کی هستی؟ اینجا چکار داری؟» از اینکه مرا دیده‌بود کمی جا خوردم. ادامه داد: «چقدر قیافه‌ات آشناست! ما قبلا همدیگر را جایی ندیده‌ایم؟» گفتم:‌ «نمی‌دانم، شاید. اینجا چه خبر است؟»
گفت:‌ «ما داریم برای یک مسابقه‌ی بزرگ آماده می‌شویم.»
پرسیدم: «چه مسابقه‌ای؟»
پاسخ داد: «صبر کن مراسم صبح‌گاه که شروع بشود می‌فهمی. رئیس بزرگ سخنرانی خواهدکرد.»

چند دقیقه بعد یکی از همین موجودات که خیلی بزرگ و تنومند بود، میکروفون در دست رفت روی چهارپایه‌ی چوبی بزرگ ایستاد، سرفه‌ای کرد و بلند گفت: «فرزندان من! چیزی به شروع مسابقه‌ نمانده‌است. مسابقه‌ای که اگر بتوانید آن را با موفقیت به پایان برسانید، پاداش‌های فراوانی نصیب‌تان خواهدشد. اینکه پاداش بگیرید یا از زیان‌کاران باشید تنها به خودتان بستگی دارد. پس به تلاش‌تان ادامه دهید تا به دنیای دیگر راه پیدا کنید. دنیایی که جز خوشی و لذت چیز دیگری در آن وجود ندارد. دنیایی که در آن هرچه رنج کشیده‌اید و سختی تحمل کرده‌اید جبران می‌شود. غذاهای خوشمزه، حوری‌های جذاب، نهر عسل، بحر شراب، قرص قمر و هزاران جوایز نقدی دیگر.»

سخنرانی موجود بزرگ و تنومند تمام شد. حرف‌هایش به نظرم خیلی آشنا بود. انگار قبلا آنها را جایی شنیده یا خوانده‌بودم. بهرحال آن حرف‌ها مهم نبود. مهم این بود که نمی‌دانستم آنجا چکار می‌کنم و اصلا چطور به آنجا رفته‌ام. راه خروجی هم وجود نداشت که برگردم. نشستم تا کمی فکر کنم. ناگهان انگار زلزله شد و زمین دهان باز کرد. صدایی گفت: «بدوید!»

تمام موجودات سفید به سمت دریچه‌ای که به درون زمین باز شده‌بود دویدند. من هم پشت سرشان رفتم شاید بتوانم راه خروج را پیدا کنم. به محض اینکه وارد شدیم صدای جیغ و داد همه شنیده‌شد. داخل دریچه آنقدر پرپیچ‌وخم و لیز بود که هیچکس نمی‌توانست خودش را کنترل کند. نیمی از موجودات در این مسیر به دلیل برخورد سرشان با دیواره‌ها کشته‌شدند. من اما به راحتی سُر می‌خوردم و عبور می‌کردم.

به همراه آنهایی که زنده‌ مانده‌بودند به یک تونل رسیدیم. تونل لیز نبود و می‌شد روی پا ایستاد. همه شروع کردند به دویدن. بعضی‌ها جان نداشتند که بدوند و وسط راه روی زمین ولو شدند. من اما پابه‌پای بقیه رفتم. به یک دوراهی رسیدیم. آن موجود کله‌براق را دیدم که سمت راست را انتخاب کرد. نیمی به راست و نیمی به چپ پیچیدند. من هم به راست رفتم.

به رودخانه‌ای خروشان و عمیق رسیدیم. راه دیگری نبود. همه باید شنا می‌کردیم. پریدیم داخل آب. به سختی خلاف جهت رودخانه شنا و از آن عبور کردیم. وقتی از آب خارج شدیم تعداد خیلی کمی زنده مانده‌بودند. کله‌براق هم زنده‌بود و نفس‌نفس می‌زد. دوباره شروع کردیم به دویدن.

به دیواری نسبتا شفاف رسیدیم. همه به سمت دیوار حمله‌ور شدند و با کله‌هایشان سعی می‌کردند آن را سوراخ کنند و به سمت دیگرش نفوذ کنند. جنگ سختی بین موجودات درگرفت. کله‌براق با مهارت خاص خود یکی‌یکی همه را کتک می‌زد و از میدان به در می‌کرد. فقط چند دقیقه طول کشید تا همه را نابود کند. دیگر هیچ رقیبی نمانده‌بود که در سوراخ‌کردن دیوار با او رقابت کند. من کمی دورتر از آنها ایستاده‌بودم و فقط تماشا می‌کردم. به سمت من آمد و گفت: «حالا یادم آمد. تو آینده‌ی منی! من تو را در آیینه‌ای که رئیس بزرگ بهم هدیه داد دیدم.»

حرفش مثل یک سیلی محکم صورتم را سوزاند. چقدر احمق بودم که نفهمیدم آنجا کجاست و آن طرف دیوار چیست! من می‌توانستم جلوی به‌وجود‌آمدن خودم را بگیرم! به سمتش دویدم اما قبل از اینکه بتوانم بگیرمش با کله‌اش به دیوار حمله‌ور شد و مثل مته خیلی سریع آن را سوراخ کرد. به محض اینکه از دیوار رد شد سوراخ دیوار بصورت خودکار بسته‌شد. دیگر برای هرکاری دیر شده‌بود!


جلوی دیوار ایستاده و به دکمه‌ی قرمز خیره شده‌بودم. سرم گیج می‌رفت و بدنم انگار که یک‌روز تمام زیر باران مشت و لگد بوده‌ام درد می‌کرد. دوباره دکمه را فشار دادم. اتفاقی نیفتاد. با لگد به جان دکمه افتادم و آنقدر زدم که دکمه شکست اما فایده‌ای نداشت. فرصت از دست رفته‌بود. ساعتم را نگاه کردم. هشت بود. برای رفتن به خانه و شکنجه‌شدن در آن فضا زمان مناسبی بود.

زندگیمشکلاتتولدخوشبختی
کمی برنامه‌نویس، کمی وبلاگ‌نویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید