بهرام گورکَن آقا بهرام که از طلوع آفتاب مشغول اندازهگیری و تنظیم طول و عرض و عمق مناسب بود، داشت گور حاجآقا موسوی را میکَند.
که را هست از سِرِّ ذرت خبر؟ ساعت از دو بامداد گذشتهبود. حرارت تابستان از در و پنجره و تمام سوراخهای خانه نفوذ میکرد و به سر و صورتم ناخن میکشید.
جنگ و صلح صدای زیبای همایون شجریان پخش میشد. در و دیوار اتاق با تحریرهایش میلرزیدند، همسایهها از صدای بلند موزیک نعره میکشیدند و
بُزَک نمیر بهار میاد، آلرژی با عطسه میاد! نمیدانم آخر چرا باید سال را با چنین فصل مزخرفی شروع کنیم. عشق و حالش را گلها و گیاهان میکنند، بدبختیهایش را باید من و امثال من بکشیم.
فرهاد و نهچندان شیرین! یک بشقاب برنج، یک کاسه قرمهسبزی، یک بشقاب پر از سالاد، پارچ آب و یک لیوان. ناهار آماده بود. نشستم روی صندلی؛ عذاب وجدانم هم نشست کنارم.
یادداشتهای یک دیوانه نمیدانم با وضعی که دارم، این هفته قرار است چطور بگذرد. صبح که از خواب بیدار شدم گیج و منگ بودم. هنوز هم هستم. انگار کلهام زیر یک غلتک بود…
ساعت بیداری خسته و کوفته به خانه رسید. کیفش را گوشهای پرت کرد و اول به سراغ یخچال رفت. یخچالی که همین چند روز پیش تعمیرش کلی خرج برداشتهبود.