هلیا همدانی
هلیا همدانی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

توقِ آفتاب

توقیدم
توقیدم

نگاهت را از روی دیگران بردار....خودت را به من بده...نگذار ترس از رها شدنت لذت نشستن دوباره در زیر آفتاب را از ما بگیرد....وقتی که می روی خداحافظی کن....نترس....هرچه که باشد در آن زمین تو تنها آدم فوق العاده ام هستی...سایه ی درختان را ولکن بیا برویم روی همان نیمکتی که برایمان است...همانی که شخص سومی میان من و توست....بگذار توقِ آفتاب حالمان را بد کند تا دیدن همان ها....تو کیمیاگری شدی در همان اوقاتی که از واقعیت گسستگی ام برای اولین بار نمود پیدا کرد....از درباری از خار و رز بیرون آمدی و می شوی رزی رازآلود....پنیک میکنم....انگشتم روی نامت می لغرد...درمورد روزت میپرسم.....جواب نمیدهی....یادم می آید آه ما آنقدر ها هم اهلی همدیگر نشده ایم....صفحه را می بندم....می آیم تا درموردت بنویسم....فراموش میکنم ما آنقدر ها هم باهم حرف نزده ایم...تنها روی نیمکتی در توقِ آفتاب می نشستیم و همین....تنها پیوند میانمان همان نیمکت همان آفتاب پشت همان تیرک زیر همان پنجره است.....تا سال ها حسرتِ آرامشِ آن دقایق را با خود در گور زنده خواهم برد...ما نمیمیریم...ما زنده میمانیم...بازمانده ای در ژوئن خواهیم ماند

رز رازآلود، برای کیمیاگرم
رز رازآلود، برای کیمیاگرم


کتابخورشیدگلدوستکیمیا
راه خانه کدام یکی است..؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید