جوان تر که بودی، شده بودی نور چشمی تمام مردم محل. انگار تک تک شان دستت را گرفته باشند تا تاتی تاتی راه بیافتی؛ دیکته برایت گفته باشند تا خواندن و نوشتن بیاموزی؛ جدول ضرب را با زور و تهدید در سرت فرو کرده باشند. انگار وقتی از دیوار بالا میرفتی و با سر زمین میخوردی، تک تک شان کولت کرده باشند تا بهداری. نور چشمی بودن هم عالمی دارد. از دور که می آمدی، دختر های محله دلشان ضعف میرفت تا نگاهشان کنی؛ مادران محله قربان صدقه ات می رفتند؛ پدران محله برای سلامتی ات صلوات چاق می کردند. بچه های کوچکتر محل هم که آقا رضا-آقا رضا از دهنشان نمی افتاد!
.
بزرگتر که شدی، پهلوان محل بودی و گنده ی مخالف های خسرو خان. خسرو خان را یادت هست؟ از همان وقتی که پایش رو گذاشت توی محل، برکت از این محل رفت. قلدری بود برای خودش. زورگیر و چاقو کش و قداره به دست. جرئت نداشتیم چپ نگاهش کنیم. البته پیش ما شیر بود؛ پیش هم هیکل خودش حداکثر روباه. مگر تا ما مظلوم ها نباشیم کسی می تواند ظلم کند؟ ما مظلوم بودیم و خسرو ظالم. قد که کشیدی، پا که در میدان گذاشتی، چپ که نگاهش کردی، خان از پشت اسمش افتاد. شد خسروی خالی. کم کم برای ما هم شد خسروی خالی. حالا همه مان چپ نگاهش می کردیم. یک عمر از اوج بلندی نگاهمان کرده بود و حالا چپ نگاهش می کردیم. حالا از آن همه بلندی پایین آمده و فشار سنگین هوای آن همه بلندی روی کولش است. دمش را گذاشت روی کولش و رفت. ما ماندیم و تو...
.
خسرو که رفت، تازه شکفتی. مادر ها قربان صدقه رفتن هایشان را با اسپند به سمتت فوت کردند، پدر ها صلوات هایشان را با و عجل فرجهم نثار سلامتی ات کردند؛ دخترها برایت غش کردند و بچه های محل مریدت شدند. حالا محله های دور و اطراف هم چپ نگاه میکردند به قلدرهایشان. حسین آبادی ها و زینبیه ای ها، اویسیه و صادقیه و چند محله ی دیگر. نور چشمی بودن هم عالمی دارد. آوازه ی دلاوری هایت پیچید در کل شهر. گنده لات ها آمدند زمینت بزنند تا مبادا گردن برافرازی، مبادا سری در سر ها شوی، مبادا کمر خم نکنی. زمین نخوردی! سفت ایستادی. سفت ایستادی تا مادر ها قربان صدقه ات بروند، پدر ها صلوات دوم را چاق کنند، دختر ها گریه کنند و بچه ها بیشتر دوست بدارندت.
.
آقا رضا بودی و آقایی می کردی در محل. نه فقط محل، آقا رضای کل شهر بودی. تنها امید ما بودی. هنوز هم تنها امید مایی. می دانیم اگر قرار باشد کاری بکنیم دستمان به دامن تو و امثال توست. چند سالی گذشت، ما نمی دانستیم، تو هم نمی دانستی. خبر از این درد وامانده ای که حالا افتاده به جانت نداشتیم. کلیه و کبد که از کار بیافتند، کل بدن مسموم می شود، زمین گیر می شود. انگار هر چه سم و زهر در بدن تولید شود یا از بیرون وارد شود پخش می شود در کل بدن. کم کم بدن فاسد می شود. بچه ها کم کم ازت میترسند؛ دخترها دلشان برایت ضعف نمی رود؛ پدر ها صلوات سوم را نذر سلامتی دوباره ات می کنند و مادر ها عنبر نصارا دود می کنند.
.
حالا اگر می شود باز هم آقایی کن. مردی کن و بلند شو. گلویمان خشکید از بس صلوات فرستادیم نذر سلامتی ات. شامه مان از بوی عنبر نصارا از دست رفت. بلند شو و این فساد را ریشه بکن. بلند شو و این درد وامانده را درمان کن. غصه ی بیماری ات مردم محل را داغدار کرده. قصه ی بیماری ات قلدرها را شاد. دوباره دارند رجز می خوانند. چند تا از بچه های محل رفته اند طرف خسروی خالی. خان را گذاشته اند پشت اسمش. چند تایی هم نوچه ی لات های آن طرف شهرند. بلند شو تا دخترها شیفته ی پاشنه ی خوابیده و زنجیر و کلاه شاپو نشده اند. بلند شو تا دختر ها زنانگی یادشان نرفته. بلند شو تا خانی نیامده تا گنده گویی کند. چشم مردم خشکید از بس زل زدند به میدان مبارزه و تو را ندیدند. گوش مردم پر شد از رجز های قلدرانه. دل مردم خون شد از این دردی که می کشی. مردی کن و قامت راست کن. جوانمردی کن و بلند شو...