پیر گفت از جوانی ات برایم بگوی.
گفتم جوانی گفتن ندارد.
گفت نشان بده تا ببینم.
گفتم خبر مرگ لیلی که به مجنون رسید، جان داد. اگر نعش لیلی را دیده بود چه می کرد؟!
گفتم جوانی مان چشیدنی ست. مزه هلاهل می دهد.
گفت جوانی نکرده نیستم... هلاهل شیرین تر است...
گفتم پس چه میپرسی؟
گفت دلتنگ جوانی ام.
گفتم تلخی اش را هم؟
گفت آواز این دهل از دور عسل است و از نزدیک هلاهل.
گفتم یک بادام تلخ، ده بادام شیرین می طلبد.
گفت. بیش از ده بادام طلبکاری.
گفتم به جای این طلب چه داده ایم؟
گفت جوان نه ناعاقل ست و نه نافارغ. عقل دارد و فراغت. می تواند عقلش را به کار بیاندازد و آزادانه تصمیم بگیرد. می تواند در آسمان خیال اوج بگیرد و به هراس از فرود اضطراری نداشته نباشد. می تواند از پر کاهی استعداد، کوه بسازد و از جوشش قطره ی ذوق، دریا. جوان بلند نظر است و ژرف نگر. آرمان گراست و حقیقت طلب. ترس فردا و غصه ی دیروز ندارد.
گفت جوانی شیرین است.
گفتم قصه ی شیرین و فرهاد تلخ است.
گفت تلخی ش برای ماست و شیرینی اش برای فرهاد.
گفت جوانی به آزادگی ست. به بلندی رویا و آرمان و آرزوست. به نهراسیدن از پرواز به بلندی ست. به پرکشیدن به آن است. به خیال رسیدن به آن است.
گفت اگر شیرین، عسل نبود؛ قصه اش برای فرهاد هم تلخ بود. اگر دریا دور نبود؛ رود این همه به خروش نمی افتاد. اگر خدای، آن همه بزرگ نبود، جهان اینطور به پرستش نمی افتاد. جوانی به بزرگی انتخاب است. اگر انتخاب کوچک باشد، جوان زود بازنشسته می شود. بادام های شیرین به حد نصاب نمی رسند و جوانی تلخ می ماند.
گفتم نگفتی. به جای این طلبِ شیرین چه داده ایم؟
گفت جوانی...
صد حیف که ما پیر جهان دیده نبودیم، آن دم که رسیدیم به ایام جوانی...
روز جوان به جوان های واقعی مبارک!