هنگامه خدابنده
هنگامه خدابنده
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات خانه مادربزرگم (قسمت دوم)

مهمان روی چشم میزبان جا داشت

عیدها و تابستان‌ها دو اوقات سال بودند که از تهران برای مهمانی به شهرستان می‌رفتیم و یک راست خانه مادربزرگ اتراق می‌کردیم. چهره‌های گشاده و خنده‌روی عموها و زن‌عموهایم و عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌ها را یادم هست، آن موقع موبایل نبود، حتی تلفن نبود. ما بدون اینکه نیازی به خبر دادن باشد، مثل اینکه بخواهیم رسمی بی چون و چرا را به جا بیاوریم، از چند روز قبل عید می‌دانستیم اولین جایی که می‌رویم خانه مادربزرگ است.

مرموزترین جا و دنج‌ترین جای خانه بزرگ مادربزرگم همان اتاق پذیرایی یا اتاق مهمان بود که بین ما بچه‌ها اسم رمز «اتاق بزرگه» را برایش انتخاب کرده بودیم. این اتاق تقریبا همیشه درش بسته بود، فقط بعضی وقت‌ها اجازه داشتیم تا داخل آن بازی کنیم و هیچ حق نداشتیم داخلش چیزی ببریم و بخوریم، مبادا خرده نان یا ریزه‌ای از غذا بریزد روی فرش‌ها و اتاق خراب شود. اما ما به سیاق از چیزی که منع شوی به آن حریص‌تر می‌شوی، به این اتاق علاقه خاصی داشتیم! چون امکاناتی داشت که در جاهای دیگر خانه موجود نبود، مثلا پشتی‌های ابری سبک مهمان‌ها آنجا بود که آنها را برمی‌داشتیم و روی هم می‌چیدیم و یک خانه درست می‌کردیم و حول محور آن خانه سست، داستان‌ها می‌پرداختیم و بازی می‌کردیم.

مهمان و مهمانی دادن در قدیم ارزش و قرب دیگری داشت.
مهمان و مهمانی دادن در قدیم ارزش و قرب دیگری داشت.


در عالم بچگی، بازی با دختر عمویم پریسا و دستبردهای قایمکی به آجیل روی سفره عیدِ داخلِ «اتاق بزرگه» انگیزه‌های اصلی من برای بی‌تاب شدن جهت سفر عید بود. این اتاق را انحصارا برای چند کار اختصاص داده بودند، از جمله انداختن سفره عید. سرقت‌های خُردی که وقتی زن عموهایم را به ستوه می‌آورد به عموها گزارش می‌دادند و با اخم و تشر آنها چند روزی دور و بر اتاق بزرگه آفتابی نمی‌شدیم. تازه در را می‌بستند و چون در دو لنگه چوبی قدیمی بود و روغن‌کاری نمی‌شد، هر بار ما دخترها می‌خواستیم بازش کنیم با جثه کوچکمان باید فشار مضاعفی بهش وارد می‌کردیم، در با خشونت باز می‌شد و لو می‌رفتیم، مگر اینکه پسرعمه‌ام میثم یا رضا کمکمان می‌کردند و شریک جرم می‌شدند.

در نهایت، زمانی دستمان به باقی مانده آجیل می‌رسید که گل آجیل، مثل پسته را، مهمان‌ها و بچه‌هایشان طی چهار پنج روز بازدیدها سوا کرده بودند و نخودچی و کشمش و فندق باقی مانده بود. آن موقع بود که چون دیگر مهمان‌های مهم و نزدیک برای تبریک سال نو به دیدن مادربزرگ آمده و رفته بودند، و همسایه‌ها و فامیل‌های دورتر باقی بودند، راجع به باز بودن در اتاق بزرگه زیاد سختگیری نمی‌شد.

مهمان به معنای واقعی کلمه روی چشم قرار داشت و هیچ چیز مهم‌تر از او نبود. تازه مهمانی‌ها وقت نمی‌خواست، تعارف نیاز نداشت و هر موقع از ناهار یا شام امکانش وجود داشت. تابستان‌ها را بخصوص یادم هست که وقتی هُرم آفتاب داغ از سر دیوار کم‌کم پایین می‌رفت، حیاط را آب‌پاشی می‌کردند و فرش بزرگی را گوشه‌ای می‌انداختند، چند بالش می‌چیدند و از همسایه‌ها تا خواهران مادربزرگم با دخترها و عروس‌ها و نوه‌ها می‌آمدند و می‌نشستند برای حرف زدن از هر دری.

اگر مادربزرگم در خانه حضور نداشت و از راه می‌رسید، همه به احترامش بلند می‌شدند و صدر مجلس را به او تعارف می‌کردند. برای پذیرایی هم سینی‌های چای بود که دست به دست می‌شد، گاهی هم میوه. اما چای داغ و تازه‌دم پای ثابت این دورهمی‌ها بود.

برای پذیرایی در مهمانی های قدیمی خانه مادربزرگم چای نوشیدنی پای ثابت بود.
برای پذیرایی در مهمانی های قدیمی خانه مادربزرگم چای نوشیدنی پای ثابت بود.


گاهی هم این مراسم‌ها به شب و موقع شام می‌کشید و داخل خانه پر می‌شد از اعضای فامیل که من و خواهر و برادرم به خاطر بُعد مسافت تهران تا شهرستان و بیگانگی زبانی هیج شناختی از آنها نداشتیم! تنها در مقابل احوالپرسی‌ها و لبخندها و دست کشیدن روی سرمان متقابلا سلام می‌کردیم و سر تکان می‌دادیم. زن عموهایم و خواهرزاده‌های مادربزرگم برای تهیه غذا جهت مهمان‌هایی که از ده نفر تا سی نفر و بیشتر هم می‌رسیدند در آشپزخانه کوچک خانه این طرف و آن طرف می‌رفتند و ما می‌دانستیم این زمانی است که نباید جلوی دست و پایشان باشیم.

سیر تغییر ماهیت غذاهای خانه مادربزرگ

غذا معمولا آبگوشت بود و جز آن عطر برنج دودی (تایلندی) و قرمه سبزی با لوبیا سفید یا لوبیا چیتی هم در خاطرم هست. تصاویر این مهمانی‌های شلوغ و دلخوشانه فامیلی در اتاق بزرگه حالا در عکس‌هایی مانده که آن موقع پدرم به عنوان تنها عکاس فامیل با دوربین پولاروید خودش می‌انداخت. این دوربین را موقع سربازی از جزیره کیش خریداری کرده بود. این را هم به یاد دارم که برنج و قورمه سبزی از نظر مادربزرگم غذا نبود ولی مد شده بود و در خانه مادربزرگ هم می‌پختند!

بعد از ازدواج پسر و دخترها و گسترش فامیل بود که برنج پایش به سفره‌ها باز شده بود و انگار غریبه‌ای بود در سفره‌ای که به طور سنتی با کوکو و آش و کباب تابه‌ای و کوفته تبریزی و نان پر می‌شد. از آن هم ناخوانده‌تر، سالاد شیرازی بود که به کل غریبی می‌کرد، چون تا قبل از ظهورش، کنار غذا یا ماست بود یا سبزی خوردن و دوغ. در سال‌های بعد همانطور که ما نوه‌ها بزرگتر می‌شدیم سالاد الویه و ماکارونی هم اضافه شد، البته فقط برای دلخوشکنک ما بچه‌ها، چون بزرگترها این چیزها را کماکان غذا نمی‌دانستند.

مهمانی‌ها برخلاف چیزی که امروز شاید اتیکت غذا خوردن شهری تلقی شود اصلا ساکت نبود. هم غذا خورده می‌شد، هم کلی تعارف رد و بدل می‌شد، هم حرف زده می‌شد، یکی خاطره می‌گفت، یکی از فلان شخص خبری می‌داد و بقیه نظر می‌دادند، و آنقدر همهمه می‌شد که صدا به صدا نمی‌رسید. صدای خنده و حرف و رد و بدل شدن ظروف و تقاضا برای پر کردن دوباره و چند باره دیس برنج و بشقاب‌های خورشت یک دم قطع نمی‌شد. بعد از صرف غذا و دعا کردن که خدا به صاحب خانه برکت و روزی بدهد یا مکه و کربلا قسمت کند و سفره‌اش همیشه باز باشد، برای مهمان‌ها چای می‌گرفتند و باز دور جدیدی از صحبت‌ها شروع می‌شد و تا دیروقت شب به درازا می‌کشید، یعنی وقتی که اغلب ما بچه‌ها به خواب رفته بودیم.

در واقع، دومین کاربرد اصلی اتاق بزرگه همین مهمانی دادن بود، اتاقی که به دقت تمیز نگه داشته می‌شد، روی طاقچه‌هایش چند قاب عکس و آینه شمعدانی قرار داشت که هر روز و حتما قبل از آمدن مهمان‌ها زن عموهایم یا سهیلا، دختر عمویم و بزرگترین نوه، مامور می‌شد تا تمیز دستمالشان بکشد و کل اتاق را هم جارودستی کند و در را در پایان کار ببندد. پاکیزه‌ترین جای خانه همین جا بود که جز عید و مهمانی، تنها برای وقتی استفاده می‌شد که قرار بود مردهای فامیل جهت مشورت در مورد موضوع مهمی جمع شوند و جلسه‌شان را پشت درهای بسته آن اتاق برگزار می‌کردند.

خانه مادرزبزرگم در طی سه دهه شاهد تغییرات فیزیکی زیادی شد.
خانه مادرزبزرگم در طی سه دهه شاهد تغییرات فیزیکی زیادی شد.


ابتدای ورود من به نوجوانی، خانه و اهل و رسومش یک دگردیسی اجباری پشت سر گذاشتند و آن بعد از فوت عموی کوچکم بود که آخرین فرزند مادربزرگم به حساب می‌آمد و در تصادفی در 25 سالگی از دست رفت. تا یک سال و بلکه به طور غیر رسمی تا پنج شش سال بعد، صدای خنده و جمع مهمانی و خوشی بسیار کمرنگ شد. سفره عید جمع شد و مهمانی از رونق افتاد و در و دیوار اتاق عمویم را که پر از پوستر انواع هواپیماهای جنگی بود به کل پاکسازی کردند و هر نشانه مربوط به او را از جلوی چشم برداشتند. حتی ترکیب داخلی خانه را تغییر دادند، اتاق ورودی را با اتاق پشتی قاطی کردند تا جادارتر باشد که برای نذری و افطار دادن راحت‌تر بتوان سفره انداخت و جمع کرد.

در ایام محرم و سوگواری‌های مذهبی مهم و ماه رمضان، خانه شد محل نصب پرچم‌های سیاه و پخش نوار نوحه و عزا و حضور مداح و پخت غذا به نیت شادی اموات. دیگر مادربزرگم از تک و تا افتاده بود، گیسوان بلندش کاملا سفید شده و همیشه سیاه می‌پوشید و خیلی وقت‌ها از اتاقِ دیگر، صدای شیون و نوحه خواندن و گریه‌اش را به زبان ترکی می‌شنیدم. البته بعد از چند سال، بیشتر برای دلخوشی ما نوه‌ها سفره کوچک شده عید را برگرداندند و یک سال عید که به خانه رسیدیم وقتی برای گذاشتن وسایلمان به اتاق بزرگه رفتیم، دیدیم که سفره‌ای به مراتب کم‌زرق و برق‌تر را انداخته‌اند. جای آن ظروف‌های سنگین و آبی کبود که لبه‌هایی چین‌‍دار داشتند و فقط برای تعارف آجیل و میوه عید استفاده می‌شدند، کاسه های چینی نشسته بود.

وقتی خانه از رونق افتاد

اینطور بود و همین روال در خانه مادربزرگ جریان داشت و رفت و آمد ما و مهمانی‌ها کم و بیش برقرار بود، تا اینکه من و خواهر و برادرم به دانشگاه رفتیم. مشغول شدیم و دیگر وقت آزاد و اختیاری نبود تا سفر رفت. هر بار هم می‌رفتیم تغییری جزیی در یک جای خانه یا رسمش می‌دیدیم.

علاوه بر برداشتن دیوارهای اتاق ورودی و پشتی و آشپزخانه سابق برای بزرگ کردنش، آشپزخانه را با تمام وسایلش به داخل حیاط و پشت باغچه گل محمدی بردند، جایی که قبلا انباری متروکی بود و یک بار در عالم کودکی داخلش گنج هم کشف کرده بودیم. کاسه و بشقاب‌های فلزی را با انواع ملامین تعویض کرده بودند و منوی غذای روزانه هم جای خودنمایی عدس پلو، لوبیا پلو، سوپ و مرغ! شده بود. استفاده از مرغ که تازه رایج شده بود باعث شد تا در وقت و دقت برای تهیه غذا صرفه‌جویی شود، البته که باز هم در نظر مادربزرگ و عموها و زن‌عموها مرغ غذا نبود، سرشار از هورمون بود و هر کاری می‌کردی بوی زهمش از بین نمی‌رفت.

به مرور سال‌ها، مدرنیته خودش را با ورود تلوزیون جدیدی به رخ کشید که برای دیدن اخبار و سریال خریداری شده و گوشه اتاق نشیمن گذاشته بودند. این تلوزیون، قوانین بیشتری را به مهمانی‌ها و جمع‌ها تحمیل کرد. حالا وقتی تابستان می‌شد، بچه‌ها پای برنامه‌های تلوزیون می‌نشستند و شمار مهمان‌هایی که همراه بچه‌های قد و نیم قدشان برای دورهمی عصرگاهی به خانه مادربزرگ می‌آمدند کمتر شده بود، در واقع جمع‌ها محدود می‌شد به زن‌های میانسال یا پا به سن گذاشته.

در قدیم خانه های پدربزرگ ها و مادربزرگ ها مکانی برای جمه شدن همه اعضای خانواده بود.
در قدیم خانه های پدربزرگ ها و مادربزرگ ها مکانی برای جمه شدن همه اعضای خانواده بود.


همینطور موضوع بحث‌ها در شام و ناهار به خبر تلوزیون در مورد فلان حادثه یا پیش‌بینی اخبار اقتصادی و انتخابات و غیره می‌کشید و درصدی از کل دستورکار گفتگوهای اقوام را به خودش اختصاص می‌داد. حتی موقع صرف غذا هم بعضی وقت‌ها تلوزیون همچنان به قولی "باز" (روشن) بود و جهت‌گیری صحبت‌ها را برنامهِ درحال نمایش تعیین می‌کرد.

از قدیم، تنها رسم خرید هر روزه نان باقی بود که مادربزرگم همچنان وفادارانه انجام می‌داد و لابه‌لایش اظهارنظری در مورد گران شدن یا کم‌کاری شاطرها در حفظ کیفیت نان‌ها مطرح می‌کرد، یعنی دیگر بعضی چیزها مثل قدیم نبود و این را مادربزرگم که بازنشسته شده بود متوجه شده بود. حتی سفره صبحانه هم دیگر پر از عسل و گردو و سرشیر و شیر و پنیر و نیمرو و شیره نبود و سال‌ها بود دیگر سفره بزرگ صبحانه را در حیاط پهن نکرده بودند.

پشتی‌های مهمان را از اتاق بزرگه جمع‌آوری کرده بودند چون دیگر مد نبود. البته هیچوقت در خانه مادربزرگ مبلمان جای نگرفت، چون هیچکس اعتقاد نداشت لازم است روی مبل بنشینی. همچنان سفره باز و گشاده بود و مهمان‌ها نه به بی‌وقتی قدیم، بلکه با دعوت می‌آمدند و چهره‌های جدید هم مابینشان زیاد بود، بالاخره خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های مادربزرگم ازدواج کرده و بچه‌دار شده بودند. بعد نوه‌های مادربزرگم، عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌هایم ازدواج کردند و جمع بزرگ فامیلی کم‌کم با مستقل شدن بچه‌ها، مهاجرتشان به تهران و شهرهای دیگر و شاغل شدنشان تغییر کرد و جزیره‌ای شد.

آنقدر بازدیدها و دورهمی‌ها و مهمانی‌ها محدود شد که از این زمان به بعد، اصلی‌ترین زمان بازدید فرصت فشرده عید نوروز بود، و اصلی‌ترین مهمانی هم پاگشاها. برخلاف قدیم که چند عروسی را در حیاط و خانه مادربزرگ گرفته بودند، حالا جای‌جای شهر تالار افتتاح شده بود و مراسم عروسی، عقد، عزا، ولیمه و جشن تولدها هم در تالار گرفته می‌شد.

امروزه دیگر آن لطف و صفای خانه های قدیمی آرزو شده است.
امروزه دیگر آن لطف و صفای خانه های قدیمی آرزو شده است.


آخرین ضربه به پیکر خانه و خاطرات و کاربردهای جداگانه فضاهایش وقتی خورد که عموی کوچکم نیمی از حیاط را تبدیل به انباری، و نیمی را هم ایوان انداخت و دیوار مابین اتاق ورودی قدیم و اتاق کوچیکه دست چپی را هم برداشت. حالا خانه مضحک شده بود! هیچ شباهتی به خانه‌ای نداشت که هر کداممان گوشه‌اش هزار خاطره از روزهای بازی و سرخوشی و ناراحتی و هیجان نوجوانی داشتیم. یک سالن بزرگ که هیچ نوع حریم خصوصی‌ای در اختیارت نمی‌گذاشت. مواجهه با این تغییر من را واقعا دلزده و ناراحت کرد. هیچ صفایی به جا نمانده بود، جز وجود مادربزرگم که فوت عمه و شوهر عمه‌ام او را ساکت‌تر و گوشه‌گیرتر از هر زماین کرده بود، به ویژه که هم‌سن و سالانش، زن‌های فامیل و همسایه هم یکی یکی فوت می‌شدند و هم‌صحبتی نداشت.

تقریبا دیگر هیچ مهمانی به خانه مادربزرگم نمی‌آمد، جز پدر من با خانواده که به بهانه دیدن خانواده برادرانش دور سفره مادربزرگ جمع می‌شدیم، تا اینکه مادربزرگ بیمار و زمین‌گیر شد، برای مراقبت دایم او را به خانه عموی کوچکم بردند و سه سال بعد هم فوت شد. حالا در خانه مادربزرگم مدتهاست بسته است و تمام آن همهمه‌ها و شلوغی‌ها و لطف و صفای گذشته در اتاق‌های خالی و سرد و حافظه ما حبس شده است.

خانه مادربزرگخاطرات دوران نوجوانیمهمان نوازی در قدیمزندگی با بزرگترها
اینجا هستم که بنویسم. کاملا در ابتدای مشق کردن هستم. اگر مطالب رو مفید دونستید ممنون میشم نظرتون رو بگید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید