ویرگول
ورودثبت نام
حامیم
حامیم
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

زنگ اول

زنگ انشا رسم بود که اول هر نوشته‌ای بگیم "به نام او که آرام‌بخش دل‌هاست". راستش همه‌ش به لفظ بود. قلب من هیچ وقت با یادش آروم نگرفت. به قول معروف "تطمعن القلوب نشدم". قبل امتحان عادت داشتم آیت الکرسی بخونم. تاثیری داشت؟ نمی‌دونم. آخه من همیشه با آمادگی کامل می رفتم و نمره‌ی کامل می‌گرفتم. یک بار تصمیم گرفتم قبل امتحان آیت الکرسی رو نخونم و خب نمره‌م فرقی با باقی امتحانا نداشت. از اون به بعد شجاع‌تر شدم. دیگه جلسات قرآن و تفسیر مدرسه رو شرکت نمی‌کردم، واسه‌‌ی‌ مسابقات احکام ثبت نام نمی‌کردم و شعار هفته ی سر صف رو هم نمی گفتم. نماز؟ خط قرمزم بود. هم کلاسی هام که واسه نماز جماعت نمی اومدن چجوری با خودشون کنار می‌اومدن؟ اون دنیا جواب خدا رو چی می‌دادن ؟ مگه حداقل کار یه بنده این نبود که خدا رو بابت نعمت‌هایی که داده شکر کنه؟ پیش خودم می‌گفتم حتما وقتی بزرگ بشن و خدا یکی یکی نعمت هاشونو ازشون بگیره می فهمن چه اشتباهی کردن. یهو یادم اومد عمه‌خانوم که سجاده‌ی نمازش دائما پهن بود بیماری لاعلاج گرفت و تو جوونی و به‌قول معروف سن چلچلی‌ش از دنیا رفت. می‌گفتن خوش به سعادتش آخر عمری رنج کشید گناه‌های کرده و نکرده‌ش پاک شد. پس اون همه شکر سلامتی که در طول عمرش کرد چی؟ اینم نمیدونم.

سال جدید بود و روز اول مدرسه. برعکس باقی بچه‌ها روز اول مدرسه واسه من بهترین روز دنیا بود. دیدن دوستای قدیمی و پیدا کردن دوستای جدید. چی بهتر از این؟

زنگ خورد و صف کشیدیم. من افتاده بودم کلاس دوم ب و محمد کلاس دوم الف. محمد یاری، دوست دوران کودکیم، از مهدکودک با هم بودیم و خب پیوندمون هم ناگسستنی. راستش ناراحت نشدم. دقیق نمی دونم چرا. فکر کنم بخاطر این بود که جدیدا با دوستای جدیدش منو مسخره می‌کرد. می‌گفت واسه کی نماز می‌خونی؟ از کی تشکر می‌کنی؟ منم البته باهاش بحث می‌کردم ولی خب معمولا کم میاوردم و نصفه نیمه رها می‌کردم.

آقای خواجه مدیر مدرسه طبق معمول هرسال سخنرانی روز اول سال تحصیلی رو خودش شروع کرد:" به نام او که آرامبخش دل هاست." هه چه جمله‌ی آشنایی.

هوا سرد بود و آقای مدیر که مراعات ما رو کرده بود و از اطناب و زیاده گویی اجتناب، ما رو راهی کلاس کرد.

زنگ اول، زنگ دین و زندگی بود. ( ترکیب دین کنار زندگی هم ترکیب جالبیه‌ها.)

اقای احمدیان معلم دینی بود. از سال بالایی‌ها شنیده بودیم سخت گیره و بداخلاق و خب کدوم معلمی بود که این دوتا اخلاق و با هم نداشته باشه؟ از بالای عینکش یه نگاه گذری به کلاس کرد. گفته بودن وقتی حواست نباشه یواشکی بهت منفی می‌ده. ما هم صمم و بکم و دست به سینه نشسته بودیم مبادا آتش خشم اقای احمدیان دامن ما رو هم بگیره.

درس اول: توحید

معلم تا اسم درس و خوند همه برگشتیم سمت توحید، توحید حکمتی، بیچاره تا صدای معلم و شنید از خواب پرید گفت حاضر. کلاس منفجر شد. شایع شده بود پدر و مادرش از هم جدا شدن. پسر آرومی بود ولی این اواخر افت درسی داشت. پارسال چند بار پدرشو خواسته بودن ولی پدرش نیومده بود. آقای یعقوبی ناظم مدرسه هم جلوی بچه ها بهش گفته بود دانش آموزی که درس نمی خونه برای پدر و مادرش هم مهم نیست. چقدر من از آقای یعقوبی متنفر بودم.

خنده‌ی بچه ها که تموم شد معلم شروع کرد: بچه ها توحید یعنی چی؟ پیش خودم گفتم خب این چه سوالیه من اگه می دونستم که نیاز نبود تو بهم درس بدی. مصطفوی گفت: آقا اسم یه سوره‌ست. بنده خدا اقای احمدیان قرار بود به این لشکر انسان نفهم درس بده. اقای احمدیان سرشو تکون داد با استیصال گفت خوبه. بقیه چی؟ کسی نظری نداره؟ کسی جواب نداد. نمونه‌ی کلاس تراز دین و زندگی.

خود آقای احمدیان کتاب و باز کرد و رو به من گف بخون. ( درست مثل لحظه‌ای که خدا به پیغمبرش دستور داد اقراء.) شروع کردم: توحید یعنی یگانگی خدا. توحید بر چند قسم است و ...

به انتهای بند اول نرسیده بودم که حس کردم دارم همزمان واسه سی و چند نفر لالایی می خونم. اول مهر بود و صبح های تاریک و سردش. مدرسه مون شوفاژ نداشت. بخاری رو هم گفته بودن تا چند روز آینده درست می‌کنن. بچه‌ها تو نیمکت های سه نفره مثل جوجه مرغ‌هایی که از فرط سرما کنار هم می‌خوابن زیر خروار خروار لباس گرم دفن شده و خوابیده بودن. چه لذتی بالاتر از این؟ راستش آقای احمدیان هم زیاد واسه ش مهم نبود.کسی چه می‌دونه شاید ته ته قلبش به این باور داشت که این درسا نه به درد دنیامون میخوره و نه به درد آخرت....



اقای احمدیانمدرسهکلاس
زنده ولی فانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید