حامیم
حامیم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

نان داغ کباب داغ

زنگ کلاس به صدا در اومد. زنگ نبود، صور اسرافیل بود. دانش‌آموزهایی که تا چند دقیقه قبل به‌ سان مردگان خفته در قبر بودند، ناگهان زنده شدند. خب چی بهتر از اینکه اعلام کنند بعد از دو ساعت تحمل آقای احمدیان می‌تونی یکم استراحت کنی. خود آقای احمدیان با سرعت بیشتری نسبت به بچه‌ها از کلاس خارج شد. بچه‌ها صبح آقای شکوری، معلم پرورشی، رو با کلی نان سنگک تازه در حالی که داشت به سمت دفتر اساتید می‌رفت دیده بودن. میگفتن حاج‌کریم از سفر کربلا برگشته و قراره به معلما صبحونه‌ی مفصلی ولیمه بده. حاج‌کریم دفتردار بود. حاجی نبود، یعنی مکه نرفته بود ولی بهش می‌گفتن حاج‌کریم. معتقد بود کعبه‌ی اول شیعیان دنیا کربلاست. تقریبن هر سال سفر کربلاش به راه بود. پارسال معلما رو صبحونه به صرف عدسی مهمون کرده بود. یادمه آقای جغتایی، معلم جغرافیا، بعد از خوردن عدسی اومد تو کلاس و شروع کرد بد و بیراه گفتن به حاج‌کریم بنده‌خدا که مرد حسابی این چی بود واسه صبحونه به ما خوروندی. این حرفا هم به گوش حاج‌کریم رسیده بود و امسال برای معلما تدارک کباب دیده بود. حالا می‌فهمم چرای آقای احمدیان سریع‌تر از بچه‌ها از کلاس بیرون رفت. بوی خر داغ به مشام‌ش خورده بود.

حاج‌کریم با کباب‌هاش از راه رسید. از تونل بچه‌هایی که توی حیاط مدرسه با بوی کباب مست شده بودن رد شد. چشم سیصد نفر آدم گشنه پشت اون کباب‌ها بود. و آخ که چه کباب‌هایی.

وقتی محموله‌ی مورد نظر صحیح و سالم به مقر فرماندهی رسید و بچه‌ها با این حقیقت تلخ روبه‌رو شدن که حتی یه تیکه از اون کباب هم به دهنشون نمی‌رسه ناامیدانه متفرق شدن. اینم می‌رفت کنار صدها آرزویی که بهش نرسیدن.

زنگ کلاس به صدا در اومد. آقای خواجه به سرعت بچه‌ها رو به کلاس‌هاشون فرستاد. خدا می‌دونه که چقدر دلش می‌خواست زودتر این اتفاق بیوفته که با خیال راحت بره به جنگ چند سیخ کباب بیچاره.

وارد کلاس شدیم. آقای نصیری برخلاف معمول که قبل از بچه‌ها سر کلاس بود دیرتر اومد. همچنان که لقمه‌ی کباب رو توی دهن بزرگش می‌چرخوند گفت: Hi.

آقای نصیری معلم زبان بود. قد کوتاه و عینکی که با قوز بزرگ دماغ‌ش شناخته می‌شد. مهربون بود ولی سخت‌گیر. می‌گفتن جون‌شو بگیر ولی نمره‌ی ارفاقی رو نه.

شروع کرد چندتا جمله به انگلیسی بلغور کردن. مدرسه‌ی ما توی یه منطقه‌ی محروم بود، محروم که چه عرض کنم، منطقه‌ی معدوم. سر سگ رو می‌زدی اینجا درس نمی‌داد. سرتون رو درد نیارم مخلص کلام اینکه از کلاس سی و چند نفره فقط من و حکمتی بلد بودیم معنی good از bad افتراق بدیم. اساسا تو محل ما یاد داشتن زبان خارجه نه به درد این دنیات می‌خورد و نه اون دنیات. لذا همه هاج و واج فقط به دهن مبارک اقای نصیری خیره شده بودیم. بالاخره لقمه‌ی کباب رو کامل قورت داد و شروع کرد به درس دادن.

بچه‌ها هر کاری می‌کردن جز گوش دادن به درسای آقای نصیری. حالا دیگه یخ صبحگاهی‌شون شکسته بود، شکفته بودن و به قول معروف دست از پا نمی‌شناختن. یه عده مشغول یارگیری بودن. آخه زنگ بعد ورزش داشتیم. دلیلی نداشت توی زنگ ورزش وقت‌مون رو بی‌دلیل سر یارگیری تلف کنیم. بهترین زمان برای این امر مهم و حیاتی کی‌ بود؟ درسته وقتی آقای نصیری داشت زبان درس می‌داد.

من هیچ‌وقت توی یارگیری‌ها الویت نبودم. تقریبا نخودی بودم. هر تیمی که قوی‌تر بود حین بازی منو برمی‌داشت تا به واسطه سوتی‌هایی که حین بازی می‌دادم توازن بین دو تیم برقرار شه. البته واسه‌ منم زیاد مهم نبود. پذیرفته بودم که همه نباید فوتبال‌شون خوب باشه. ولی یه مشکل اساسی داشتم. اینکه من تو هیچ‌چیز خوب نبودم. نه درس، نه ورزش؛ هیچی.

زنگ زبان هم به همین بطالت گذشت و ما آماده شدیم برای زنگ ورزش...



کباب
زنده ولی فانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید