خدا این شصت ها و انگشتان اشاره را نگیرد اَزَمان. نداشتیمشان این همه عکس و فیلم از درد اجتماع و فرهنگ و سیاست و آهِ دررفته از کم آبی و اشک سرازیرشده از خشکسالی و اخمِ درهم کشیده شده از فقر در فلان محله پایین شهر و سیل در فلان شهر غربی و فلان و بهمان، حیران می ماندند و بی مادر و پدر.
دیگر کسی نبود که بِلایْکَد این سوداهای گوشِ فلک کَر کنِ تو خالی را. کسی نبود که هجوم بیاورد ماتحت آن پُست دردمندانه و بِسُلفد افاضات حقیر خود را آن پایین و دعوایی راه بیندازد و بیفتد و دیده شود همه چیز غیر از مقصود احتمالا دغدغه مندانه آن حقیر پُست گذار.
و آن کودک فقیر که از بی سوادی اش سن و سالش را هم نمی داند چه تصورش می رسد که این همه شصت و انگشت اشاره تنها برای او تاچ می کنند "پُستان" فراوان را و قلب ها می فرستند برای سرور های اینِستا که دیده شود در اِکسپِلورِر.
و آن کودک دور افتاده که معلمش، فله ای همه ی هم ولایتی هایش را می چپاند توی آغُلی محض کلاس درس که یادشان دهد یک جا، از اول دبستان تا پنجم دبستان. همه را با هم.
و خدا خیر دهدت ای معلمِ آنجا که یا شصت نداری یا انگشت اشاره و یا هر دو را که اگر داشتی تو هم فقط کارَت تاچیدن بود بر صفحات موبایل و تبلت و فرصت نداشتی که اینگونه قلب بسازی در قفسه سینه این کودکان دورافتاده. که بزرگ شوند. که آنها هم بی شصت و انگشت اشاره بار بیایند. که آنها به جای شصت و انگشت اشاره کمی مغزشان جاگیرتر شود در جمجمه شان. شاید آنها هم بعدها قلبی ساختند در قفسه سینه دیگری و آن هم مغزش جاگیرتر شود و همین طور قلب و مغزها فوران کند در قفسه و جمجمه دگران. به جای این همه شصت و انگشت اشاره بی خاصیت. همین.