حسام 71
حسام 71
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستان پندآموز و جذاب چوپان دروغگو

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود، در روزگاران قدیم چوپان مهربانی در روستایی زندگی می کرد و هر روز گوسفندانش را برای چرا به صحرا می برد. مردم ده که مجذوب مهربانی و خوش اخلاقی او شده بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا همراه گوسفندان خودش، گوسفندان آنها را هم به چرا ببرد. همه چیز خوب بود و چوپان قصه ی ما هر روز کار مراقبت از گوسفندان را به خوبی انجام میداد و مردم هم از او راضی بودند و کسی شکایتی از او نداشت تا اینکه اوضاع تغییر کرد.

یک روز چوپان شروع به فریاد زدن کرد که آی گرگ آی گرگ، کمک کنید. مردم همه به سرعت خود را به چوپان رساندند و دیدند گرگ یک گوسفند را خورده است و چوپان ناراحت و گریان روی زمین نشسته است.

روستائیان چوپان را دلداری دادند و به او گفتند نگران نباشد و خدا را شکر کند که باقی گوسفندان گله سالم هستند. این ماجرا به اینجا ختم نشد و دوباره تکرار شد، هر چند روز یک بار چوپان دوباره فریاد میزد:" آی مردم گرگ گرگ به دادم برسید ". هربار وقتی مردم روستا با عجله خود را به گله میرساندند کمی دیر شده بود و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده بود. این حمله های گرگ، خورده شدن گوسفندان و از طرفی در رسیدن های مردم ادامه داشت. بالاخره مردم ده تصمیم گرفتند چند سگ وحشی و قوی برای گله بخرند تا خورده شدن گوسفندانشان تمام شود.

چوپان هم موافقت کرد و به آنها گفت که با آمدن سگها، مطمئنا دیگر گوسفندی خورده نخواهد شد اما اینگونه نشد و وضعیت ادامه یافت به طوریکه بعد از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان بلند شد.

روستائیان بینوا باز با عجله خود را به گله رساندند و مثل دفعات قبل متجه شدند که گوسفندی خورده شده است. در همان حین یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به دیگران گفت:نگاه کنید، نگاه کنید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندان ما در اطراف اجاق پخش شده است !!!

چوپان
چوپان


مردم ساده لوح ده که شوکه شده بودند فهمیدند تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است و فریادهای آی گرگ گرگ او همه فریب بوده. در همین لحظه یکی از آنها فریاد زد چوپان را بگیرید تا ادبش کنیم اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان به کل تغییر کرد و تبدیل به چهره ای خشن شد و چماق خود را برداشت و به مردم حمله کرد.

سگها هم که تمام این مدت از دست چوپان غذا خورده و به او عادت کرده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.

عده ی زیادی از اهالی روستا از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ های وحشی گله زخمی شدند. عده ای دیگر هم وقتی این وضعیت را دیدند، پا به فرار گذاشتند.

وقتی مردم برای عیادت زخمی شدگان می رفتند بهم میگفتند :"خود کرده را تدبیر نیست". آنها تصمیم گرفتند این درس عبرت و داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانشان تعریف کنند تا آنها بدانند که اگر خواستند گوسفندان، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارند، قبل از هر کاری از درستکاری و راستگو بودنش مطمئن شوند.

چوپان
با سلام در این بلاگ داستانهای کودکانه کوتاره ارائه میدم امیدوارم مورد حمایت شما دوستان قرار بگیره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید