روزی روزگاری در دوردست ها پادشاهی با ملکه اش تو سرزمینی باشکوه زندگی می کردند. اون ها زوج شاد و دوست داشتنی بودند ولی اون چه که اونارو بیش تر از همه خوشحال می کرد شاهزاده یک کوچیکشون جسپر بود…
ملکه: “اون خیلی دوست داشتنیه. امیدوارم یروزی مثل تو قوی و مهربون بشه.”
شاه: “و همینطور نجیب و شجا مثل تو عزیزم.”
پادشاه و ملکه جسپر رو چنان با عشق خودشون غرق کرده بودند که شاهزاده هرچیزی رو که میخواست با کمال میل بهش داده می شد. تا حالا هیچکس هیچ خواسته ایش رو رد نکرده بود که متاسفانه همین باعث شده بود بچه ای لوس و خودخواه بار بیاد
ملکه: “جسپر پسرک عزیز و قندعسلم ببینم صبحونت خوبه؟!”
جاسپر: “از کجا بدونم نمیتونم بخورمش که!”
اما پسرم چرا نمیتونی؟”
جاسپر: “دیروز که داشتی برام کتاب داستان می خوندی شاهزاده ی قدرتمند تو کاسه ی یاقوت غذا خورد ولی کاسه ی من طلاست.”
ملکه: “که اینطور پس ماهم بعدا همینکارو میکنم حالا بهتره تو کاسه ی طلایی غذا بخوریم.”
جاسپر: “اوه! الان میخوام الان میخوام!”
شاه: “اوه! خیله خب! بهت یه ظرف یاقوت میدیم گریه نکن!”
شاهزاده کوچولو اصلا مهربون و فروتن نبود این موضوع باعث نگرانی خانوادش شده بود…
جاسپر: “بابایی بالشت هام باید عوض بشن!”
شاه: “چی!؟ چرا؟؟”
ببینم مگه ما همین دیروز نبود که بالشت های پر قو بهت دادیم.
جاسپر: “درسته! ولی از دیروز تاحالا یبار استفاده شده برای همین امروز یکی دیگه میخوام!”
شاه: “جاسپر! عسلم خیلی از مردم هستند که مشکلات خیلی بیشتری دارند!”
جاسپر: “بابایی من شاهزاده ام من لایق بهترین هام و مشکلات مردم به من ربطی نداره.”
پادشاه و ملکه خیلی آشفته شدن و روز بعد لیلیان مادرخوانده ی جاسپر رو فراخواندن…
مادرخوانده: “سلام! چقدر غافلگیر شدم که صدام کردین ببینم حالتون چطوره؟؟”
ما خوبیم ولی خب جاسپر…”
ملکه همه چیز رو درباره ی جسپر و رفتارش برای لیلیان تعریف کرد. با شنیدن این حرف ها چشم های لیلیان گرد شد
جاسپر: “نهههههه بهت گفتم من گل های یاسمنی رو میخوام که بوی رز بدن.”
خدمتکار: “ولی علی حضرت چطوری چنین چیزی رو بیارم این غیر ممکنه.”
جاسپر: “مثل اینکه تو فراموش کردی که من یه شاهزاده هستم.”
خدمتکار: “اوه! نه علی حضرت!”
جاسپر: “پس سریع بیارشون به اتاقم..”
ملکه: “دیدی؟”
لیلیان: “اوه خدایا من! تو باید زودتر از اینها بهم می گفتی!”
ملکه: “اوه مادرخوانده ی عزیز بنظر میاد اون به هیچ و هیچکسی بیشتر از خودش توجه نداره و از اینکه بزرگ بشه و پادشاه بشه می ترسیم.”
لیلیان: “پادشاه اون حتما پادشاه بدی میشه پس میخوای بهش کمک کنم درسته؟”
هردو با ناراحتی سر تکون دادن و لیلیان برای مدتی به فکر فرو رفت…
لیلیان: “خیله خب یه فکری دارم اما میخوام جسپر چندروزی از اینجا ببرم ولی فقط به یه شرط! حق ندارین در طول این مدت زمان ببینیدش و در همه ی این مدت تنها باید تحت نظر شخص من باشه…”
ملکه: “چی؟ولی من من چطوری بفهمم صبحونش به حد کافی خوبه!”
شاه: “اینطوری مجبوری میشه در کنارش به چیزای دیگه فکر کنه همینطور بالشت پر قو!”
پادشاه و ملکه مجبور بودن شرط لیلیان رو قبول کنن. بنابراین با ناراحتی قبول کردن…
لیلیان: “نگران نباش علی حضرت! شاهزاده رو مثل یک ولیعهد تحویلت میدم که این سرزمین بتونه حسابی بهش افتخار کنه.”
اونا با امیدواری لبخند زدند اگرچه شک داشتند…
لیلیان: “میشه صداش کنین!”
ملکه: “اوه! جاسپر برات یه هدیه داریم!”
جاسپر: “هدیه؟ چه هدیه ای؟ اسب تک شاخی که خواسته بودم؟ اوه شما اسب تک شاخ ندارین!”
لیلیان: “نه بهتر از اون! من پری مادرخوانده اتم اومدم که به قصر خودت ببرمت. هیچ چیز و هیچکس نمیتونه برات مزاحمتی داشته باشه و هرچیزی رو که بخوای میتونی شب و روز داشته باشی!”
جاسپر: “قصر خودم؟ هر چی که میخوام؟ آره؟ عالیه! همین الان منو ببر اونجا!”
لیلیان: “اوه همین الان می برمت عزیزم علی حضرتم جای نگرانی نیست مطزمئن باشین که جای پسرتون خوبه!”
و اونها بر فراز ابر ها جایی که مزرعه ها و مردم جایی خیلی پایین تر از اونها بودند پرواز کردند…
جاسپر: “اوه خیلی باحاله وای!”
لیلیان: “این خونه ی جدیدته تا هروقت که بخوای میتونی اینجا بمونی اینجارو فقط برای تو درست کردم.”
جاسپر بدون این که از مادرخواندش بخاطر هدیه تشکر کنه به سرعت وارد کاخ شد…
لیلیان: “این قصر بزودی بهت چیز های زیادی رو یاد میده!”
جاسپر: “اینجا همه چیز واقعا قشنگه!”
همینطور هم بود کف اتاق به طور شگفت انگیزی مانند طلایی که زیر آفتاب می درخشید برق می زد و سقف اون مثل کلایداسکوپی بود که از صدف هایی با میلیون ها رنگ قرمز ابی زرد و سیبز نورانی درست شده بود. این قصر چیزی جز یک مکان خیره کننده نبود. وسط این قصر عظیم یه قفس طلایی اویزون بود و توی اون پرنده ی کوچک اوازه خوان زیبایی نشسته بود. جاسپر به پرنده و صدای خوش آهنگش علاقه ای نداشت و به اون توجهی نکرد و با دهن باز رفت بقیه چیز هارو کشف بکنه.
جاسپر: “اوه تمام اسباب بازی هایی که دوست دارم و تمام لباس هارو! اینه! اوه! حالا میتونم بدون اینکه بخوام از قصر بیرون برم همه یگ ل های خوشبو مثل رز و نیلوفر رو داشته باشم. همم…اونا چیه؟ چه پنجره های بزرگی!”
پنجره ها از سقف تا کف بودن و مناظر فوق العاده ای داشتن. از یکی می شد اقیانوس رو که مثل فرشی نقره فام بود دید، کنار اون کوه های بلند قرار داشتن که پرتو های نور صورتی مایل به زرد از اون عبور می کردند. با وجود این همه مناظر بکر جاسپر مجذوب هیچکدوم از اون ها نشد. حالا جاسپر روز هاش رو در قصر سپری می کرد. حسابی بازی می کرد غذا های تموم نشدنی می خورد و روی نرم ترین بالشت هایی که میشد تصور کرد می خوابید.
جاسپر: “چه پرنده ی مزاحم و پر سر و صداییه ها!”
همین که اینو گفت ناگهان پنحره ها شروع شدن به بسته شدن…روز ها از پی هم گذشتن و پنحره ها بیش تر بسته میش دن اتاق تاریک تر شد ولی جاسپر به حدی سرگرم بود که توجهی به ناپدید شدن طلوع آفتاب نداشت. تا اینکه یروز تو تاریکی مطلق بیدار شد.
جاسپر: “هان؟ چرا اینقدر تاریکه! همین حالا پنجره هارو باز کنین!َ”
ولی هیچ خدمتکار یا پیشکاری نیومد تا از دستورش اطتاعت کنه اون صبر کرد و بالاخره فهمید دور و برش چه خبره!
جاسپر: “اوه تختم بالشت های پر قوم کو سلام اسباب بازی هام کجان اوه این خراب شده بهتره برم بیرون!”
وقتی به در رسید و خواست بازش کنه! در باز نشد…
جاسپر: “باز شو! من…اینجا گیر افتادم؟”
بعد جاسپر شروع کرد به مقصر دونستن خانوادش لیلیان و هرکسی که فکرش رو بکنید اما اصلا خودش رو مقصضر نمی دونست ساعت ها با ناراحتی و بیچارگی روی زمین نشست.
جاسپر: “خیلی…تشنمه! چی؟…اوه هنوز اینجایی؟ فکر کنم تو هم آب می خوای! نوش جون!”
تو اون لحظه ناگهان پنجره های بزرگ کمی باز شدن و پرتو نور خورشید به اتاق تاریک تابید.
جاسپر: “اوه نور! اما…نمیتونم بیشتر از این باز کنم!”
روز بعد جاسپر ساعت ها مشغول دیدن نور شد…
جاسپر: “اونجارو! فکر کنم تو نور رو دوست داری…می تونی کمی از باغ هم ببینی! اوه صبر کن بذار برات تمیزش کنم! پرنده کوچولو پرنده کوچولو کوه های بلند و اقیانوس درخشان رو می بینم بنظرم خیلی زیبا هستن! نگاه کن نگاه کن! تو میخوای با اونها باشی مگه نه؟ آزاد! میدونی میتونم کمکت ولی فقط یکم…بفرما…برو”
پرنده پرواز کرد. از این که می تونست تو فضای باز پرواز کنه خیلی خوشحال بود. حالا اتاق مثل اولش باشکوه و نورانی شده بود اسباب بازی ها خوراکی های خوشمزه و تخت خوابش برگشته بودن ولی برای جاسپر دیگه اهمیتی نداشت…
جاسپر: “پرنده کوچولو بیا! گل های زیبای توی باغ رو ببین و کوه های اطرافشو! نمیدونی چقدر دلم می خواد برم و طلوع آفتاب رو حس کنم. چقدر احمق بودم که به چیز های بیخودی اهمیت میدادم. من امیدوارم دوباره خانوادمو ببینم و با بقیه هم بتونم حرف بزنم.”
پرنده به آسمون آبی بالا سر خیره شد و همینطور پرنده های توی آسمون…
جاسپر: “پرنده کوچولو باشه بذار ئدوباره امتحان کنم!حتی اگه من اینجا بمونم..حداقل تو آزادی”
جاسپر پنجره ی بزرگ رو با تلاش خیلی زیاد هول داد تا نهایتا کمی باز شد…
جاسپر: “بیا خیلی زیاد نیست اما ندازه ای هست که بتونی ازش رد بشی….من آزادم!”
لیلیان: “بله تو آزادی جاسپر حالا بذار ببرمت خونه.”
جاسپر برای دیدن دوباره ی خانوادش هیجان داشت و پادشاه و ملکه خیلی دلتنگ شاهزاده ی جوونشون بودن البته خیلی طول نکشید که متوجه ی تغییر اون شدن…
جاسپر: “اوه این سوپه! خوشمزست! ممنون که درستش کردی!”
آشپز: “اوه خواهش میکنم شاهزاده ی جوان.”
بنابراین شاهزاده با مردم سرزمینش که غافلگیر شده بودن همراه شد و طولی نکشید که اون ها به خاطر حس بخشندگی و فروتنی که شاهزاده داشت عاشقش شدند….
شاه: “لیلیان کارت حرف نداشت. جاسپر خیلی بخشنده و مهربون شده!”
ملکه: “اما چطور اینکارو کردی؟؟”
لیلیان: “اوه یه پرنده ی کوچولو کمکم کرد.”
به این ترتیب شاهزاده ای که یکروز هوس بالشت های پر قو و کاسه های یاقوتی می کرد به پسری فروتن و مهربون تغییر پیدا کرد. به خوبی یاد گرفت تو زندگی انسان چیز های مهم تری هم وجود داره. این که ادم ها به هم توجه کنن و به هم عشق بورزن. یکی از مه مترین گام ها برای تبدیل شدن به انسانی خوب و مهربون فهمیدن مشکلات آدماست. اگه یاد بگیری که بهشون توجه کنی اونوقت میتونی خوشحال واقعی رو درک کنی.