فریدون فروغی پس از بیست سال
نوجوان بودم. این نوجوانی از آن نوجوانیهای واقعی است، نه از نوجوانیهای ساختگی. تازه داشتم در عالم خودم چیزهایی در شعرهای ترانههایی که اینطرف و آنطرف میشنیدم کشف میکردم. دنبال این بودم پرده از رازهایی که در ترانههاست بردارم و با تبختر برای بزرگترها از کشفهایم رونمایی کنم. گاهی هم چیزی پیدا نمیکردم. ولی تلاش میکردم دنبال این نشانهها بگردم. برای همین گاهی یک ترانه را چندبار و چندبار گوش میکردم. در دنیای نوجوانی داشتم مثلا کار فکری میکردم. داشتم ورزش ذهنی انجام میدادم.
یکی از خوانندگانی که آن سالها کمکم در بین افرادی که مقداری از من بزرگتر بودند داشت مُد میشد فریدون فروغی بود. در آن سالها هنوز فریدون فروغی زنده بود و غریبانه فوت نکرده بود. من هم یک صدای تازه در بین صداهای تکراری پیدا کرده بودم تا بتوانم به اکتشافاتم بپردازم. البته به این راحتی که نوشتم نبود. فریدون و فروغی و فرهاد! این دو کسانی بودند که ابتدا با آنها اصلا ارتباط نگرفتم. صداهایی که برای یک نوجوان با آنها ارتباط گرفتن، واقعا سخت بود. شاید از خودتان بپرسید چرا یک نوجوان باید فرهاد و فریدون گوش کند و اصلا از کجا به آنها دسترسی پیدا کرده، که توضیحش دشوار نیست! وجود برادری بزرگتر کافی بود!
هنوز سن و سالی نداشتم، یا شاید آن سالها خیلی باب نبود یا شاید هم من در این وادیها نبودم که بخواهم طرفدار خوانندهها و نویسندهها باشم. برای همین گوش کردن به یک ترانه از یک خواننده به معنای هواداری و طرفداری و اینها نبود.
از اینها که بگذریم تا مدتی هرکار میکردم فریدون فروغی با آن صدای بم برایم هضم نمیشد. تا اینکه یکشب در بزرگراه نیایش (آن زمان هنوز مرحوم هاشمی رفسنجانی در قید حیات بود و بزرگراه نیایش به آیتالله هاشمی رفسنجانی تغییر نام نداده بود) قطعه «مشتی ماشالا» پخش شد. هرکار کردم چیزی دستگیرم نشد. ریتم تند و کلماتی که تا پیش از آن نشنیده بودم در کنار هم سبب میشد بیشتر کنجکاو شوم. فایده نداشت. زودتر از آنچه فکرش را میکردم قطعه تمام شد. داخل خودرو بودیم و من هم روی صندلی عقب پشت سر راننده نشسته بودم و امکان نداشت که بخواهم مجدد آن قطعه پخش شود. فقط در ذهنم نگهش داشتم.
فردا روزی بود که باید فریدون و این قطعه را کشف میکردم. وقتی از مدرسه به خانه رسیدم سرفرصت سراغ آهنگ فریدون رفتم و مجدد گوش کردم. چندبار و چندبار. حالا انگار درهای معنای آن به رویم باز شده باشد. انگار آن کشفهایی که میخواستم بکنم داشت برایم حاصل میشد. هرچه بیشتر گوش میکردم خشونت و زمختی صدا هم کم میشد. درونمایه اعتراضی داشت. این برایم خوشایند بود. خبری از عشق و عاشقی نبود. خبری از «بیا بریم این دنیا رو به حال خودش رها کنیم» نبود. حالا برایم جالب شد. انگار درهای تازهای به رویم باز شده بود. انگار کلید قفل ورود به دنیای این خواننده با صدای کلفت را پیدا کرده بودم.
حالا دیگر هرچیزی از او را سریع و راحت گوش میکردم. دیگر احساس نمیکردم صدایش جذاب نیست. اتفاقا این صدا همان صدایی بود که در خیل صداهای زنانه مردان و هوارزدنهای مختلف داشت در دلم جا میکرد.
حالا وقتش بود که از صدا عبور کنم. باید لایههای تازهتری از این صدا را کشف میکردم. آن سالها هنوز اینترنت مثل امروز در دسترس نبود. باید با آن مودمهای «دایالآپ» با آن صدای نکره و عجیب و غریب به شبکه اینترنت وصل میشدیم. تازه اگر کارت اینترنتی که خریده بودیم اعتبار داشت و تمام نشده بود. روزگاری بود! این عادت را از همان زمان داشتم. اگر چیزی توجهم را جلب میکرد باید به لایههای زیرین آن نیز سرک میکشیدم. هنوز هم وقتی چیزی میبینیم یا چیزی میخوانم به همان اکتفا نمیکنم. سراغ مخلفاتش هم میروم. فریدون فروغی با آن صدا که دیگر جای خود داشت.
تازه داشتم کشف میکردم و لذت میبردم که دیدم کتابی باز هم توسط برادر بزرگتر وارد خانه شد. کتابی که عکسی فریدون فروغی از زاویه پایین رو به بالا روی جلدش نشسته بود و عنوان «خفته در تنگنا» روی آن خودنمایی میکرد. از این بهتر نمیشد. خاطرم نیست کتاب را چطوری و در چه وضعیتی خواندم. خیلی سال از آن روزها گذشته. ولی هرطور بود درباره خوانندهای که داشت برایم تبدیل به یکی از مهمترینها میشد چیزی خوانده بودم. کتابی که در آن از زندگی و فراز و فرودهای حیات هنریاش چیزهایی نوشته بود. شخصیتی که حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم.
خاطرم هست یک سال پس از فوت فریدون فروغی، روی دکه روزنامهفروشی روبهروی مدرسهمان که تا رسیدن اتوبوس تیتر روزنامهها و مجلههایش را میخواندیم، مجلهای دیدم که عکس فریدون فروغی روی جلدش بود. باورم نمیشد. آتش زدم به مالم و مجله را خریدم. چیزهایی داشت که در آن کتاب نبود. مثلا ماجرای نامگذاری فریدون فروغی بعد از تولدش و قصههایی از این دست! مجلهای بود که بارها خواندم. تا همین چندی پیش هم که دزد ماشینم را نبرده بود داشتمش، اما وقتی ماشینم را بردند آرشیو بخشی از مجلاتم هم رفت. ماشین برگشت ولی آرشیوم نه! مجله هم در میان آنها بود. (بهخاطر کمبود جا در منزل، بخشی از مجلات را در صندوق ماشین نگهداری میکردم.)
حالا اینبار بعد از حدود بیست سال مجدد همان کتاب را خواندم. نگاهم نسبت به فریدون فروغی تغییری نکرد. فقط دیگر آن نوجوان پرشور و هوادارمسلک نبودم.
سوالی که بعد از اتمام «خفته در تنگنا» برایم ایجاد شد این بود که چرا ما وقتی زندگینامه مینویسیم مجذوب میشویم؟ چرا نمیتوانیم فاصلهمان را با سوژه حفظ کنیم و به ترسیم سیمای او مشغول باشیم؟
کتاب اطلاعات خوبی دارد. هرچند که میتوانست بیشتر هم باشد. ولی مهمترین چیزی که درباره کتاب باید گفت این است که نویسنده از سر شیفتگی دست به نوشتن زده، این شیفتگی در روایتش بیرون میزند و از القابی که به فروغی میدهد یا دیگران به او دادهاند، وام میگیرد موجب میشود مخاطب در برابر روایت او از زندگی این خواننده ایرانی دست به عصا باشد و با احتیاط با آن روبهرو شود.
کتاب «خفته در تنگنا» برای مخاطبی که میخواهد درباره فریدون فروغی و زندگی هنری و فعالیتهایش در سالهای پیش از انقلاب بداند حرفهای خوبی دارد. هرچند برخی روایتها جای شک و شبهه دارد ولی در مجموع کتاب به شکلی نیست که نتوان به آن اعتماد کرد. به خصوص اینکه با گذشت زمان دیگر کسی برای انتشار و نوشتن از فریدون فروغی اهتمام نداشته و این کتاب به همراه کتاب دیگر تنها کتب در دسترس درباره این خواننده «جاز» ایرانی است.
حالا پس از بیست سال از اولین مواجهه با فریدون فروغی و این کتاب که چند سال بعد از آن منتشر شد، تغییری در حس و حالم برابر او ایجاد نشد فقط جزئیاتی که در آن سالها برایم برجسته نشده بود، برجسته شد و به چشمم آمد. اینکه او چرا راضی نشده بود مهاجرت کند و بیست سال خانهنشین نباشد، اینکه نگاهش به هنر چگونه بوده، اینکه برای مردم و با مردم بودن را انتخاب میکند و از برچسبهایی که به او میزنند در ظاهر دلخور نمیشود زیرا مردم برایش اصالت داشتند.
پ.ن: تیتر برداشتی از ترانه «گرفتار» با صدای فریدون فروغی است.
این مطلب قبلا در مجله الکترونیک «واو» در تاریخ 9 بهمن 1400 منتشر شده است.