حدود سال 1373 در شهرستان ياسوج- مركز استان كهگيلويه و بويراحمد- با عنوان هنرآموز و سرپرست كارگاه اتومكانيك در هنرستان اقبال لاهوري، طرح مناطق محروم را ميگذراندم.
در آن زمان طبق قانون براي كمك به رفع محروميت استانهای محروم؛ (کردستان، ایلام، کهگیلویه و بویراحمد، هرمزگان و سیستان و بلوچستان)، نيروهايي كه استخدام در استانهاي برخوردار بودند، دو سال اول حقوق را از اعتبارات محل خدمت اصلی خود دريافت مينمودند ولي در استان محروم خدمت ميكردند. البته يك مابهالتفاوت بابت حق مناطق محروم از محل اعتبارات استان محل طرح نيز با حکم جداگانه برخوردار می شدند. من که استان مازندران -شهرستان تنکابن- را انتخاب کرده بودم طرح دو سالم استان کهگیلویه و بویراحمد در نظر گرفته شد.
مدير و معاون فني هنرستان اقبال لاهوری از مازندران و بابلِ زیبای من فقط مدرک کارشناسی نستوندن، بلکه تونستن زن هم بستونن. از قضا باجناق هم شدن! چون یک جورایی دامادم به حساب می آمدن، خيلي زود به لياقتم پي بردن و با من مآنوس شدن، از سوی دیگر با سرپرست کارگاه ما مشکل داشتند. لذا سال دوم طرح من سرپرست كارگاه خودرو شدم. اوایل مسؤلیتم با سرپرست قبلی تنش مختصری پیدا شد ولی بعدا به رفاقت انجامید.
معاون فنی آقای سلیمانی برايم تعريف كرد: «در ابتدا حاجی زاده ( آقای مدیر)، در دوران دانشجويي دختري را پسندید، از آنجایی که کس و کاری نداشته و برايش سخت بود به تنهایی خواستگاري برود از من خواسته تا همراهياش كنم. بعداً وقتی متوجه شدیم كه عروس خانم خواهر ديگري هم دارند، همچنين مطلع شديم برخلاف رسم لرها كه جهيزيه با داماد است در شمال جهيزيه با خانوادهي عروس است دیگه معطل نكردم و بعد از او براي خودم هم خواستگاري كردم و بدين ترتيب سرِ بابليها را كلاه گذاشتيم!» من هم گفتم: اصلاً سابقه نداره كه يه دختر بابلي به راحتي از خانوادهاش دور بشه، به هر شكل ممكنه شوهرشو هم بابل می کشونه! در خصوص شما چون دو خواهر جمعشون تقريباً كامله و به قول ما براي همديگه مثل مادرن، شانس آوردين! گفت: «حداقل سالي دو بار اون ها رو به شمال ميفرستيم. يكبار خودم دو خواهر رو به بابل ميبرم و بر ميگردم و حدود يك هفتهي بعد، باجناق ميره به فامیل سر میزنه و آنها را بر می گردونه.» من هم بابلي بازي در آوردم و گفتم:كي گفته باجناق فاميل نميشه؟ اگر خواهرها، اصالت بابلي داشته باشن، باجناقها محكوم به فاميل شدن هستن وگرنه روزگارشون سياه ميشه! خلاصه؛ اگر چه به حق نميتونستن مرا در خانهيشان سكونت دهند، براي مهماني، تعارف سادهاي كرده بودن و طی دو سال هیچ کدامشان یک شام یا ناهار به من ندادند.
چند شبي را در مسافرخانهي شهر خوابيدم و به دنبال كرايهي منزل بودم. ليكن چون اين شهر داراي دانشگاه آزاد واحد ياسوج بود و دانشجويان غير بومي زيادي داشت پيدا كردن اتاق مناسب دشوار بود. چند روزي گذشت تا اينكه با يكي از همكاران بهشهري به نام نعمت اله دهبندی در دفتر هنرستان آشنا شدم. وقتي متوجه شد در مسافرخانه ميخوابم گفت: «امروز ناهار مهمان من، ببينم چه كاري ميتونم برایت انجام بدم. يه خونهي سه خوابه دربست در اختيار تعدادي بچههاي دانشجوست من هم باهاشون هستم و احتمالاً شما رو هم قبول ميكنن. شهريه دانشگاه و اجارهي منزل براشون مشكله و شما هم شمالي هستين، هزينهها تقسيم ميشه.» خلاصه بعد از پایان کلاس با هم رفتيم، من هم يك جعبه شيريني گرفتم و مهمان شدم. آن شب با علی نبییان اهل بهشهر؛ رضا حسینی، قاسم رمضانی، جواد نیکجو، قاسم نوروز نژاد از بابل؛ مصطفی نصیری ساروی و یک نفر اهل نیشابور به نام خسرو مدیری آشنا شدم.
بالأخره دوستان جدیدم با مشورت هم پذیرفتن که من هم به جمع آنها اضافه شوم، البته با من شرط کرده بودند که منزل دانشجویی است و هرچه دیدم و شنیدم حق مداخله در امور دیگران را ندارم. نوروز نژاد هم مثل من و دهبندی معلم بود و هم زمان داشت از دانشگاه اراک و در رشته عمران کارشناسی ارشد می گرفت. من و ایشون متأهل ولی مجرد بودیم.
اوضاع کار و زندگی روی مدار عادی در جریان بود تا اينكه يك روز عصر وقتی در حال خواب و استراحت بودم صداي مهيبي خواب مرا پريشان كرد. صدا به گونهاي بود كه هم حالت زلزله داشت و هم حالت رعد و برق!!
دو تا از هم اتاقيها كه بيدار و در حال مطالعه بودند فوراً به طرف تراس جنوبي دویدند. آن سوي ديوار مجاور شرقی صدای آه و ناله و دلداری به گوش می رسید. حس کنجکاوی دوستان ما را بر انگیخت تا روي چارچوب درب بالا بروند و آن طرف را سرك بکشن، كاشف به عمل آمد كه ساكنان خانه شير اجاق را خوب نبسته بودند تا ظهر كه كسي منزل نبوده، بر اثر نشتي فضای منزل از گاز شهری اشباع شده و پس از مراجعت آنها و زدن كليد برق، انفجار مهيبي رخ داده است.
با توجه به اينكه ضلع جنوبي اين ساختمان تعميرات نشده بود و چارچوب درب و پنجره با چند مشت گچ و خاک به ديوار محكم شده بود، کل پنجره آشپزخانه همراه با شيشهها همانند یک قاب عکس به حياط منزل پرتاب شده بود و صداي -به زعم من رعد و برق- همان خرد شدن شيشههاي پنجره بوده است. خلاصه آنكه اين انفجار فقط موج داشت و محكم نبودن پنجره و باز شدن درب ورودي از شدت آن كاسته و آتش سوزی یا تلفات جانی نداشت و به خير گذشت.
توصيه:
*گاهي اتفاق ميافتد كه شب بيداري به سراغمان ميآيد و يا بچهي كوچك ما ناخوش احوال ميشود و دلايل ديگري سبب ميگردد تا روزمان را خوب آغاز نكنيم و با خوابآلودگي و عجله، وسايلمان را برداشته و منزل را ترك نماييم تا به سرويس يا محل كار برسيم، مخصوصاً اگر خانم هم شاغل و بچهها خردسال باشند. در چنين مواقعي حفظ آرامش و خونسردي و مساعدت همسر لازم و ضروري است، تا زمان از دست رفته مديريت شود و اشتباهات صورت نگيرد.
** استفاده از اجاق گازهاي مجهز به ترموكوپل، خطر نشتي گاز و وقوع انفجار در مواقع سررفتن كتري يا غذا يا وزش باد را به حداقل ميرساند.
این داستان بخشی از کتاب داستان های گازدار است. از طریق این لینک می توانید کتاب را تهیه کنید.