حسین فغانپورگنجی
حسین فغانپورگنجی
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

یک ساعت رویایی

یک ساعت رویایی!


اولين جمعه مرداد 1382 فرصتي دست داد تا فكر كنم، مدت‌ها بود فكر درست و حسابي نكرده بودم. نمي‌دانستم در ارتباط با چه موضوعي فكر كنم. به پشت دراز كشيده راجع‌به يك موضوع فكر ‌كردم، به پهلوي راست موضوع ديگر و به پهلوي چپ موضوع ديگري را؛ با خود گفتم مگر نه اینست که يك ساعت فكر خوب كردن از ساعت‌ها عبادت هم برتر است؟ پس حتماً بايد فكر كنم تا يك دست‌آورد قابل قبولي كسب نمايم.

موضوعات فكري من ثبت يك شركت فني مهندسي، ادامۀ تحصيل در مقطع کارشناسی ارشد، پذیرفتن مسئوليتِ پیشنهادی تازه دراداره و نظایر آن بوده است.

غرق در این افكار بودم كه ناخواسته رويا جان آمد و سرم را به دامن گرفت! از اين به بعد با رويا هستم وليكن هوشيارم. استادي بدون در زدن وارد می شود و پيشنهادی مي‌دهد. مي‌گويم حوصله داري! همين ليسانس از سرما زیاد است. حِسِّ درس خواندن در دانشگاه دولتي و پول تحصیل در دانشگاه آزاد را ندارم. آخرين بار كه معاون آموزشي هنرستان فنی 410 مرحوم نوشیروانی بابل بودم با نامه‌‌ و مجوِّز اداره در آزمون مديريت آموزشي دانشگاه مديريت و برنامه‌ريزي ساری پذيرفته شدم. علي‌رقم تعهد محضري، آقاي فولادي (مديركل وقت آموزش و پرورش) همكاري نكردند، اينكه ما حتي در پنج‌شنبه و جمعه‌ با هزينه‌ي شخصي خودمان درس بخوانيم! بنابراين: انصراف دادم و قیدش را زدم. در ثانی، موفقيت كه در مدارك ارشد و دكترا نيست، راه‌هاي ديگري هم هست كه به موفقيت منتهي شود. مگر نه؟

سری تکان داد و بعد از کمی مکث گفت :

نه! لازم نيست در رشتۀ خود تحصيل كني و یا هزینۀ زیادی بپردازی، با همين مدرك ليسانس كه داري كافي است پايان نامه‌اي را كه از تو مي‌خواهم ارایه کنی، اگر مناسب بود به تو يك مدرك ليسانس دومی اعطا مي‌شود که به کارت هم می آ ید. تعجب كردم. هيچ دانشگاه معتبري هم يافت مي‌شود كه فقط با ارائه دادن يك پايان‌نامه مدرك بدهد؟! گفت؛ چرا که نه؟ به نظر من درست آن است كه هر انساني پس از آنكه در رشد طولي تحصيلات خود متوقف شد در همان مقطع با دادن پايان‌نامه‌هاي متعدد بتواند مدارك مختلفي دريافت دارد و اين يعني؛ رشد عرضي مدرك يا تحصيلات يك دانشجو.

خوشحال شدم اين حرف را شنيدم و به نظر آن را منطقي يافتم. تصور كنيد چه چيز جالبي مي‌شود كه يك فردي تا مي‌تواند در يك رشته خاصي جلو مي‌رود و ديپلم، فوق ديپلم، ليسانس و فوق ليسانس يا دكتري اخذ مي‌كند و بدين ترتيب به غايت رشد طولي توان تحصيلي خود مي‌رسد.‌ از آن به بعد با مشخص شدن مبناء تحصيلاتش به شاخه‌زني و ثمر دادن روي مي‌آورد.

همانطوري كه امروزه مي‌شود به يك درخت چندجور ميوه پيوند زد و بدليل محدوديت باغ يا باغچه با داشتن مثلاً؛ يك درخت چند جور ميوه داشت، هم مي‌شود با داشتن يك پايه تحصيلي خاص، چند نوع رشته تحصيلي ديگر را كه قابل پيوند و مرتبط باشد (بسته به توانمندي و استعداد آن فرد) به آن پايه تحصيلي پيوند داد.

چون وقت و هزينه‌ي زيادي را در پي نداشت تصميم گرفتم ادامه تحصيل بدهم.

از آن استاد خواهش كردم تا در انتخاب رشته‌ اي جديد راهنماي ام كند. سوابق تحصيلي و شغلي مرا ورقي زد و گفت: انتخاب با خودت ولي از من می پرسي لازم است تا "گزارش‌گر" بشوي. انگار به استاد اعتماد داشتم ولي به خودم مطمئن نبودم، بلافاصله پرسيدم آيا فكر مي‌كنيد كه از عهده‌ي آن برمي‌آيم؟ استاد گفت: نمي‌دانم ولي آن را براي تو لازم مي‌دانم. با خود گفتم كه قرار نيست چيزي را از دست بدهم، نشد كه هيچ؛ اگر شد كه بهتر. بدون معطلي تصميم خود را گرفتم.

از كجا، از چي و چگونه بايد گزارش تهيه كنم؟

دقيقاً اين‌ها سوالاتي است كه در آغاز يك پايان‌نامه بايد مطرح شود. من فقط كجاي آن را خواهم گفت ولي از چي و چگونه؟ از وظايفِ توي دانشجو است و خود بايد موضوع آن را انتخاب، وسايل و ابزار آن را فراهم كني! پس از پايان گزارش تو، خواهم گفت كه آيا قبول است يا ناقص است يا اصلاً باطل است.

در آن صورت به شما گواهي‌نامه يا فرصتي دوباره و يا انصراف از اين رشته داده می شود.

استاد! لطفاً بفرمائيد از كجا بايد گزارش قابل قبول تهيه نمايم؟ گفت: عجله نكن! چشم‌هايت را ببند و كمي تمركز و استراحت نما! بلافاصله بعد از گفتن نام مكانش وقت تو شروع مي‌شود و ديگر فرصت استراحت تا پايان گزارش‌دهي نخواهي يافت. بايد شش دانگ حواست در تمام لحظات فعال باشند تا نكته‌اي از وقايع از قلم نيافتد. همينكه چشم‌هايم را بستم و مژه‌هايم را در هم دوختم گويا هيپنوتيزم سنگيني مرا فرا گرفت و نجوايي در گوشم پيچيد.

«غرفه‌اي در بهشت»! «غرفه‌اي در بهشت» !«غرفه‌اي در بهشت»!

ديگر چيزي نفهميدم تا اينكه خودم را در يك محيط عجيب و غريب و مه آلود يافتم. نه شب بود و نه روز، نه گرم بود و نه سرد، نه كوچك بود و نه بزرگ، نه پَست بود و نه بلند، زمين آن نه سفت بود و نه نرم، ساكت بود ولي پر از نجوا !

خداي من چگونه مي‌توانم اين محيط عجيب و غريب را كه همه چيزش متفاوت و ناشناخته است گزارش نمايم.

واژه‌هايي را كه آموخته بودم هيچكدامش در اينجا بكار نمي‌آيند، آخر مگر مي‌شود آن همه اسم و شكل و رنگ و مسئله كه آموختم هيچ تناسبي با اين محيط نداشته باشد؟! كم‌كم به پايان اميدم نزديك مي‌شدم و ديگر نمي‌دانستم چه بايد بكنم و يا اصلاً چه بگويم. تنها چيزي كه به فكرم رسيد آن بود كه فقط و فقط خوب ببينم و در صورت امكان به خودم فشار آورده شنيدني‌هاي قابل فهم را گوش كنم و به خاطر بسپارم.

رفته رفته مه‌ها رقيق‌تر شدند. بالاي سرم گنبدي لاجوردي با روزنه‌اي كوچك نمایان شد. در جلوي چشم‌هايم ايواني نسبتاً وسيع قابل مشاهده بود، اين ايوان به سه حجره ختم مي‌شد، هر حجره فقط يك درب داشت و از جنس نقره بود. ديوارِ ايوان و حجره ها همگي از سنگ‌هاي زينتي و در طرح‌ها و رنگ‌هاي خيره كننده بودند، چيزي مثل؛ ياقوت، الماس و مرواريد و گرانیت و امثالهم كه با نمونه‌هاي بازار خيلي فرق داشت. روي اين سنگ‌هاي تزئيني به خط زرّين اسماء باريتعالي نوشته شده بود و البته سبك آن هم نوع خاصی بوده است و من فقط از روي چند تا از آن‌ها حدس زدم كه بقيه نوشته‌ها بايد در اين خصوص باشند. كف ايوان و محوطه از سنگ‌هايي مثل گل و سبزه مفروش بوده است، بگونه‌‌اي كه حالت سنگ فرش داشت ولي از جنس دسته گل‌ها يا چمن بوده است. در جلوي حجره‌ها و روي ايوان سه تخت كنار هم بود و ارتفاع تخت وسطي از دو تخت كناري بيشتر بود.

روي تخت وسط جواني از جنس مذكر تكيه زده بود و روي دو تخت كناري جوان‌هايي از جنس مونث بگونه‌اي تكيه زده بودند كه به سمت تخت وسط تمايل داشتند.

يعني مونث سمت راستي به سمت چپ و مونث سمت چپي به سمت راست تمايل داشت و در عين حال، دو تخت چپ و راست كمي جلوتر از تخت وسطي بوده‌اند. اين جوان‌هاي تكيه زده بر تخت در زيبايي، وقار و متانت بي‌نظير بوده‌اند. سرتاپا مثل سفيدي ماه و زولالي آب و سرخي خورشيد و اصلاً تلفيقي از اين‌ها بوده‌اند! همانطور كه پيشتر اشاره شد اصلاً نمي‌توان گفت؛ چون و چگونه؟ ولي همينقدر بگويم تلفيقي ماهرانه از اين رنگ‌هاي طبيعي را داشته‌اند.

در دو طرف اين تخت‌ها و يا بهتر بگويم؛ درسمتِ هر يك از اين مؤنث‌ها، فقط يك درخت داشت با شاخه‌هايِ گوناگون؛ در حدودِ سطح زمين، هر شاخه‌اي ميوه‌اي خاص داشت و اين ميوه‌ها نه درشت بودند و نه ريز، در حد متوسطِ ميوه‌هاي روز بوده‌اند، وليكن خيلي خوش رنگ و كاملاً رسيده، حتي عطر آن‌ها را احساس مي‌كردم! زير پاي هر درخت نيز تنها يك جوي آب بوده و اشربه‌هاي رنگارنگ به موازات هم بدون آنكه درهم آميخته شوند روان بوده‌اند. ابتدا و انتهاي اين جوي‌ها نيز محدود بود ولي ناپيدا. گويا يك قدمي درخت از زمين مي‌جوشد و يك قدم بعد از درخت در زمين فرو مي‌رود.

روي هر درختي جمعيتي از پرندگان رنگارنگ، مشابه طاووس، هُدهُد، چلچله و كبوتر و مرغ عشق، ديده مي‌شدند ولي با نمونه‌هاي معروف تفاوتي فوق‌العاده داشتند. از همه زيباتر چشم‌هاي پرندگان بود و بعد پرهاي آنان! گاهي تك‌تك و گاهي پشت سر هم و گاهي هم دسته جمعي مي‌خواندند. گويا نُت‌هاي موسيقي خاصي را اجرا مي‌كردند.

مؤنث سمت راست ميوه‌اي را از درخت مي‌چيد و نصف آن را به مذكر مي‌داد و آن نصفه را نصف مي‌كرد و نصف خودش و نصف ديگر را به مؤنث ديگری مي‌داد و منتظر مي‌شد ند نخست؛ مذكر لقمه را در دهان بگذارد و آن‌گاه آن دو نيز با لبخندي مليح لقمه را ميل مي‌كردند. پس از ميل لقمه، مؤنث سمت چپ سه جام در شكل ميوه (جام‌هايي كه براي نوشيدن استفاده مي‌شد شكل هندسي آن‌ها مثل انواع ميوه‌ها بوده است) در نهر آب فرو مي‌برد و پر مي‌كرد از شرابي خاص كه تناسب با ميوه‌ي ميل شده داشت. آنگاه؛ به هر كدام يك جامي مي‌داد و هر سه با هم جام را سر مي‌كشيدند.

مرحله‌ي بعد مونثِ سمت چپ ميوه‌اي را مي‌چيد و به همان ترتيب اول تقسيم مي‌كرد. پس ازصرفِ ميوه، این بار مونث سمت راست با جامي خاص، شرابِ مناسب آن را تدارك مي‌ديد و ميل مي‌شد. اين اعمال تا وقتي معين ادامه يافت تا اينكه جوان مذكر انگشتري خود را به حالت بازي" گُل- پوچ" در مشت كرد و از مونث‌هاي طرفين خواست تا بگويند انگشتري در كدامین یک از دستان او است ؟

اين عمل سه بار تكرار شد و مونثي كه موفق شد در مجموع دو بار درست حدس بزند برنده‌ي قرعه شد و بايد ميزبان مذكر در حجره‌ي خود باشد.

هر سه با همديگر خداحافظي كردند و بدرود گفتند و هر يك به حجره‌ي خود درآمدند. درب حجره‌ها باز بود. ديدم كه هر سه راست در حجره ايستاده سر به بالا ذكر مي‌گويند و ركوع و سجود مي‌كنند، چيزي شبيه به نماز بود وليكن با نمازهاي يوميه متفاوت بود. نديدم وضو بگيرند و يا سجاده بگذارند. با وجوديكه هر يك در حجره‌ي خود بودند گويا هماهنگ با امام جماعتي نماز مي‌گذارند. ركوع و سجودِ هر سه هماهنگ بود.

از ابتدا تا انتهاي قرآن را تلاوت مي‌كردند اما خیلی از آيات را نمي‌خواندند. به وقتِ خواندنِ بعضي از آيات آثار شادابي و لبخند در آنان مشاهده مي‌شد ولي در بعضي از آيات دیگر صدايشان محزون مي‌گشت و چشمانشان اشك مي‌ريخت. در انتهاي تلاوت قرآن يك ركوع و دو سجده ی عابدانه و خاضعانه انجام ‌دادند، سپس سلام بر پيامبر خاتم و انبياءِ ما قبل ‌فرستادند و آن‌گاه؛ سلام بر امامانِ معصوم و مخلصين ومتقين وشهداء و صالحین و ...، در پايان بر خود نیز سلام فرستادند و نماز پايان ‌يافت. با وجودي كه اين همه بايد ساعت‌ها طول بكشد اما دقایقی بيش نبوده است! شاهد بودم كه پرندگانِ بر شاخ نيز هم آواز با آن ها بودند، تنها من تماشاگر!

متوجه شدم كمي جلوتر از من ديواري از شمشادها سر بر می آورند و بين من و آن‌ها پرده و حائلي ايجاد می شود. احساس تنهايي و ترس مرا فرا گرفت. اراده كردم تا حركتي كنم و كاري انجام دهم ولي متوجه شدم كه پاهايم فرمان نمي‌برند. ...

گزیده ای از کتاب« یک ساعت رویایی»، نوشته حسین فغان پور گنجی.

نویسنده "داستانهای گازدار 1و2 "؛ "یک ساعت رویایی"؛ "مشاغل مرتبط با خودرو" و...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید