(این خاطره واقعی است؛ تنها اسامی برای حفظ حریم شخصی تغییر کردهاند.)
همهچیز از یک صبح پنجشنبه شروع شد؛
از همان صبحهایی که انگار هوا خودش آدم را هل میده سمت شمال.
تنها چیزی که فراموش کرده بودم این بود که ماشین من پژو ۲۰۶ تیپ ۵، مدل ۱۳۹۰، رنگ آبی کاربنی
اخلاقش با تصمیمهای هیجانی آدمها کنار نمیآید.
ما بین خودمان به او میگوفتیم(آبیخان)؛
چون لجباز است و مغرور؛
اما وقتی دلش بخواهد، کاری میکند که عاشقش شوی.
من، خواهرم نازنین، دوستم مهدی و دوستِ خواهرم پریسا تصمیم گرفتیم بزنیم به دل جاده چالوس.
از همان لحظهای که چهار آدم با چهار شخصیت متفاوت داخل ۲۰۶ جا گرفتند، معلوم شد این سفر معمولی نخواهد بود.
شروع سفر: اولین اعتراض آبیخان
تازه دنده عقب گرفته بودم که نازنین گفت: ماشینت چرا اینقدر صدا میده؟ این لرزشش چیه؟
پریسا فقط لبخند مؤدبانه زد.
مهدی گفت: داداش برو… آبیخان خودش میدونه کی باید قهر کنه
و البته راست هم میگفت.
نیم ساعت نشده بود که وسط اتوبان کرج، چراغ چک با نهایت غرور روشن شد؛ انگار میگفت:
«هی… یادته من شخصیت دارم؟»
نازنین نگران شد.
مهدی: این چراغ یعنی باید وصیتنامه—
«من زیر لب خفه شو مهدی.»
هیچچیزش نبود… فقط طبق معمول حس نداشت.
سربالاییهای بعد از کندوان: آبیخان احساسی میشود
به سربالایی معروف که رسیدیم، آبیخان رسماً گفت: من نمیکشم!
صدایش بالا، دور موتور بالا، اعصاب همه بالا.
این وسط
نازنین جیغ میزد.
پریسا زیر لب دعا میخواند.
مهدی گفت: اگه خاموشش کنی، ما رو میذاره به امان خدا.
و من با ترکیبی از صبر و امید و کمی لگد روی گاز، او را بالا بردم.
بوی لنت، بوی ترس و بوی زندگی قاطی شده بود.
اتفاق اول: صندوقی که استقلال رأی داشت
نزدیک مرزنآباد رانندهای از پنجره داد زد:
«داداش! صندوقت بازه!»
ایستادم کنار جاده.
نازنین غر میزد.
مهدی میخندید: بالش صورتی خواهرتو الان کل جاده دیدن.
پریسا فقط تلاش میکرد نخندد.
صندوق را بستم اما غر زدنها بسته نشد.
رسیدن به ویلا و لحظهای که نباید لو میرفت
ویلا در نمکآبرود بود؛ آرام و خوشمنظره.
من و پریسا داشتیم وسایل را از صندوق درمیآوردیم.
در حال خالیکردن صندوق بودیم که پایم سر خورد و پریسا سریع دستم را گرفت تا زمین نخورم؛
همان لحظه صورتهایمان بیش از حد نزدیک شد و لبهایمان خیلی کوتاه و کاملاً ناخواسته به هم خورد…
البته اتفاقی بود، اما انگار هر دو از قبل منتظرش بودیم.
نازنین از پشت: «عه! چی بود این؟!»
مهدی با هندوانه وارد شد:
اووووه اووووه! آبیخان فقط ماشین نیست، همراه عشقی هم هست
سه ثانیه سکوت…
و بعد خندهٔ جمعی.
اتفاق دوم: قهر سنگین آبیخان
صبح روز بعد خواستیم بریم ساحل.
آبیخان گفت: «نه.»
نه استارت، نه نیمسوز، نه حتی یک لرزش.
بنزین پر
باتری سالم
همهچیز اوکی
اما… قهر.
مهدی: «من که میگم حسود شده.»
نازنین: «واقعاً انگار آدمه…»
همسایه ویلا که مکانیک بود دید گفت پژوعه
اومد پایین و پنج دقیقهای روشنش کرد.
روشن شد ولی با این حس که:
«فعلاً، امأ دلخورم.»
اتفاق سوم: طوفان ساحل
ساحل عالی بود… پنج دقیقه بعد؟
باد شروع شد.
زیرانداز، لیوانها،چای… همه پریدند هوا.
حتی مانتوی پریسا.
مهدی داد زد: باد داره از شیشه عقب میره داخل
دیدم شیشه نیمهباز بوده و گردوخاک داخل ماشین رفته.
نازنین: «آبیخان امروز هم سهم خودش از توجه رو گرفت.»
بازگشت: معجزهٔ آرامشِ آبیخان
موقع برگشت همه آماده بودند دوباره قهر کند.
ولی نه…
آبیخان تمام مسیر را آرام، نرم، بیصدا پیمود.
انگار میخواست ثابت کند:
«وقتی بخوام، بهترینم.»
مهدی: «بهبه! امروز خیلی مودب شدی.»
پریسا فقط نگاه کرد و لبخند زد.
پایان:
آبیخان فقط یک ماشین نبود
وقتی رسیدیم تهران، فهمیدم این سفر فقط یک سفر نبود.
در میان:
چراغ چک، صندوق باز، سربالایی،طوفان،قهر،خنده
و آن برخورد اتفاقی لبها؛
آبیخان یکی از واقعیترین و بامزهترین خاطرات زندگیام را ساخت.
یک دوست بدقلق، اما وفادار.و شاید…کسی که باعث شد بین من و پریسا حس آرام و شیرینی شکل بگیرد.
# دنده عقب با اتو ابزار
# دنده عقب با اتو ابزار