زمان گذشته بود.باید میرفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی میشد برسم.ناگهان یادم آمد سالهاست به شهر مهاجرت کردهام، بیآنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
تهران عاشق شده بود...

تهران برای دوچرخه سوارها، مثل یک شوهر ننه است! این چیزی که میگویم را شاید تعجب کنید که از کجا آورده ام. اما باور کنید به عنوان یکی از آن چند هزار آدمی که حدودا یک سال و اندیست در این شهر گه گدار و کم و زیاد، رکاب زدهام، باید بگویم این حرف حقیقت دارد.
خب! داستان دوچرخه سوار شدن من در تهران را قبلا شاید در همین ویرگول خوانده باشید. یا چه میدانم، شاید برایتان تعریف کرده باشم. اما اگر بخواهم خلاصه بگویم، با بیدود شروع کردم و بعد از حدودا 80 کیلومتر رکاب زدن، رفتم سراغ دوچرخه خودم. کی؟ درست وسط پاندمی کووید 19 و آنجا که از تحمل ترافیک تهران با ماشین تک سرنشینم خسته شده بودم.
بله! تهران برای ما، همهی ما دوچرخه سوارها، مثل یک شوهر ننه، با تمامی اوصافی که از تیپیکال شوهر ننههای ایرانی شنیدهایم است. هم خشن است و هم ما را، به عنوان بچههای آن ننه بیچاره دوست ندارد. اما چارهای هم جز این ندارد که تحملمان کند. آخر تنها شرط ننه، موقع ازدواجش همین بوده که این طفل معصومها را باید با خودم بیاورم و به دندان بکشم تا بزرگ شوند و تو هم، باید خرجشان را بدهی؛ اگر مرا میخواهی باید خرجشان را بدهی!
تهران عاشق شده بود! چارهای نداشت جز اینکه حرف این زن را قبول کند وگرنه کدام مردیست که سایه بچههای مرد دیگری را به تیر نزند؟ کم است خیلی کم! و آنها که نزدهاند، شاید این راه آمدن با این بچهها را هزینه عشقی میدانند که چشمشان را کور کرده.
تهران صبح به صبح، با صدای بوق خشن ماشینهایی که عجله دارند تا آدمها را به کار و زندگیشان برسانند بیدارت میکند. آنقدر خشن که مو به تنت سیخ میشود و میمانی که این همه عجله برای رفتن را مگر با چند دقیقه زودتر بیرون آمدن نمیتوان جبران کرد که حالا، سهم ما بچهها، ما دوچرخه سوارها، توی سربالایی جنوب به شمال، بوق نخراشیدهایست که چشمهایت را باز میکند و به ضرب سیلیاش، گوشهایت سوت میکشد!
هنوز بیدار نشده، آنجا که خیالش راحت میشود که مادر هنوز از اتاق خواب بیرون نیامده، با ویراژ موتورسیکلتهایی که دود و گاز و فحش را به هم آمیختهاند، لگدی نثارت میکند و انگار میخواهد نشان بدهد که اینجا رییس کیست؟ پشتت میلرزد و صبر میکنی تا موتوریها بروند و به کار و زندگیشان برسند و این وسط، ممکن است فرمان دوچرخهات به تنه یکی از آنها بگیرد یا موتوری دیگری، به شوخی یا تمسخر، ضربهای هم حوالهات کند. حالا، این بچه چموش که تصمیم گرفته روی پای خودش بایستد و بجای ماشین و موتور و اتوبوس و مترو با دوچرخه سر کار برود، خواب که از سرش پریده هیچ، دردش هم آمده اما نمیتواند دم بزند. چرا؟ چون دلش نمیخواهد اشک به چشم مادرش ببیند.
تهران گاهی برای آنکه دل ننه را به دست بیاورد، برایمان سور و ساتی به راه میکند. توی بعضی مسیرها، مسیر مخصوص دوچرخه سواری تدارک دیده و گوشه به گوشه مرکز شهر هم دوچرخههای بیدود را ردیف کرده. انگار که بخواهد به مادرمان حالی کند که من بچههایت را حالا، بگی نگی دوست دارم و از قرار، چون تو هستی هوایشان را هم دارم. اما زهر خودش را هم میریزد. ماشین های پارک شده توی مسیر دوچرخهرو، موتورهایی که ویراژ میدهند و بعضا سطل آشغالهایی که جایشان با آمدن آن مسیرها توی خیابان تنگ شده و حالا، وسط مسیر دوچرخهاند، همه همان زهر چشمی هستند که تا چشم مادر دور میشود، از ما میگیرد. از عابرهای پیاده نگویم که گاهی انگار مسیر دوچرخه مسیر آنهاست. وسط بولوار کشاورز، دور تا دور کریمخان، اطراف خانه هنرمندان... بچه توی این مسیرها بغض میکند و عطای آن را به لقایش میبخشد. انگار ترجیح می دهی تا ماشینها زیرت بگیرند تا به عابری بزنی یا مجبور شوی با راننده تاکسی برای بستن مسیر دوچرخه یکه بدو کنی.
تهران، برعکس خیلی از شوهر ننهها، به خواهرهایمان سختتر میگیرد. نه فقط خودش، که ساکنان پایتخت هم انگار چشم دیدن خواهرهایمان را سوار بر دوچرخه ندارند. آنقدر چشم غره میروند یا آنقدر با موتورها ویراژ میدهند تا صبرشان تمام شود و گوشهای هراسان بایستند. تهران انگار یاد گرفته که چطور ما بچههای این ننه را ضعیف کش کند.
مادر دم به دم حواسش به ما طفل معصومهایش هست. تصمیم گرفته ما را به هر خون جگری که شده بزرگ کند. اما، باید هوای شوهرش را هم داشته باشد. شاید نمیتواند به تنهایی از پس هزینههای زندگیمان برآید و خب! برای همین است که تن به این ازدواج داده. دلش خوش نیست که شوهر دارد. تنها دلخوشیش بزرگ شدن ما طفلهای صغیر به جا مانده از شوهر سابقش است.
انگار این سرنوشت همه ماست که کم کم بزرگ شویم و بخواهیم خودمان را از دست شوهر مادرمان خلاص کنیم. دائم نگاهمان به پایتخت کشورهای دیگر است. اینستاگرام را بالا و پایین میکنیم و میبینیم آنجا، توی سوئد، کمی آن طرف تر، وسط شهرهای سوییس، یا حتی بعضی از شهرهای اروپای سابقا تحت سیطره کمونیسم، مسیرهای دوچرخه سواری از مسیر ماشین رو بزرگتر است، امکانات رایگانی برای پنچرگیری، حمل و نقل دوچرخه در سربالاییها، محل های استراحت برای دوچرخه سوارها و ... فراهم دیدهاند، دوچرخههای کرایهای انحصاری نیستند و آزادی هرکدام را که خواست انتخاب کنی و ما اینجا، فقط باید حواسمان را جمع کنیم که وسط این هیاهوی آهن و بنزین زنده بمانیم.
بعد دلمان میخواهد یک آخر هفته با دل خوش برویم توی یکی از این پارکها و یک مسیر دوچرخه سواری استاندارد ببینیم که از انبوه دوچرخه سوارها پر نباشد. اما نیست... انگار شوهر مادرمان فقط خواسته ما را از سر خودش باز کند و دلخوشکنکی بدهد که صدایمان توی هیاهوی هم گم شود و به گوش کسی نرسد.
تهران شبها که میشود، چشم ننهمان را که دور میبیند، ما را گرفتار انواع موتوریها و ماشینهایی میکند که به قصد کشت به سویمان میآیند و هیچ چراغ پر نوری یا چه میدانم، هیچ زنگی یا ترمزی جلودارشان نیست. میخواهند زودتر به خانه و اهل و عیالشان برسند و یادشان میرود که حتی جلویشان را ببینند.
گاهی در شلوغی روزها و شبهای خیابانهای پایتخت، حس میکنم ماشینها و سرنشینهایشان ما دوچرخه سوارها را نمیبینند. انگار وجود نداریم. انگار تهران تصمیم گرفته ما را توی خانه حبس کند و خودش و ننه تنهایی بروند به مهمانی. خانه این دایی یا خانه آن دوست! شاید حتی ما را با خودشان ببرند. اما کسی ما را نمیبیند. انگار اصلن وجود نداریم!
ننه گاهی اوقات، چشم شوهرش را که دور میبیند، برایمان لقمهای نان و گوشت میگیرد، میگذارد توی خلوتی بعضی خیابانهای پایتخت، توی مسیر اتوبوسرو برای خودمان ویراژی بدهیم و دلمان خوش باشد که یک جایی هست که بتوانیم با خیال کمی راحتتر این زندگی سگی را سر کنیم. اما امان که تابحال بوق سهمگین اتوبوس بیآرتی، هیچ کدامتان را از جا نپرانده تا بفهمید شوهر مادرمان همیشه راهی برای آزردن ما دارد.
به خودم میگویم عاقبت روزی میرسد که ما، بزرگ میشویم، زورمان از شوهر ننهمان بیشتر میشود، یک روز که خمار دود است یا خراب شراب، دست ننهمان را میگیریم و بی سر و صدا از آن خانه میرویم. این رویا را تا بحال هزار بار زیر گوش ننه خواندهام. هزار بار... اما ننه میگوید این مرد دوستتان دارد، اگر دست بزن دارد، تقصیر شما هم هست... کاش توی پیادهرو نمیرفتید یا آن شب که گفت زودتر به خانه برگردید کاش زودتر آمده بودید... دستش تنگ است، بگذارید دستش که باز شود، خُلقش هم باز میشود؛ هوایتان را دارد.
من، این جور وقتها بغض میکنم، اشک تا پشت چشمهایم میآید اما به خاطر ننه نمیگذارم سرازیر شود. توی دلم میگویم تا آن روز، من زیر بار این امید خام، هزار بار جان دادهام...
تهران، برای همه ما، مثل یک شوهر ننه است... شوهر ننهای که نه میتوانی از دستش خلاص شوی و نه میتوانی تلخیهایش را تاب بیاوری...
پ.ن: این نوشته برای کمک به پویش#رکاب_سفید تحریر شده. امید که روزی همهمان بیدغدغه در تهران دوچرخه سواری کنیم. برای شرکت در این پویش روی این لینک کلیک کنید.
مطلبی دیگر از این نویسنده
واقعیت به زبان آدمیزاد
مطلبی دیگر در همین موضوع
طوفانی
بر اساس علایق شما
۸ ابزار و تکنیک برتر برای مدیریت عملکرد