برای من وبلاگ همیشه مترادف با مخفی نویسی بوده. سابقه اش طولانی است. مال امسال و پارسال نیست. چند باری هم البته وبلاگی به اسم خودم داشته ام که تلاش کرده ام همیشه مخفی بماند. جایی معرفی اش نکرده ام و فقط محملی بوده برای نوشتن خودم. انگار بخواهم برای آیندگان چیزهایی به یادگار بگذارم که به هیچ دردشان نخورد! حال و احوال یک آدم، آن دم که داشته جان می داده یا آرزوی مردن داشته یا حالش اینقدر بد بوده که فقط نوشتن به یاری اش آمده. یا آن وقتهایی که حالش خوب بوده، سر کیف بوده و داشته با دنیایش حال می کرده. خلاصه که انگار قرار بود مثل پیدا کردن نقاشی های انسانهای نخستین در غار، نوشته های من هم برای آدمهای چه می دانم، ده قرن دیگر چیز جالب و حیرت انگیزی باشد.
من برای مدت مدیدی یادداشت روزانه نوشته ام. مال امسال و پارسال نیست. از 13 سالگی این با من بوده که باید روزی نویسنده شوم. البته حالا سالهاست که فهمیده ام امید باطلی است. از من نویسنده بدرد بخوری در نمی آید و همین شده که کلن قید نویسنده شدن را زده ام. عاقبت هم یک روز در همان بیست و یکی دو سالگی رفتم و همه چندین دفتری که نوشته بودم را بردم وسط گودالی که مثلن قرار بود باغچه شود، توی حیاط آتش زدم و خودم را رها کردم. حالا هم دو سه دفتر جدید دارم. یک دوره ای به قصد نوشتن روزی هزار کلمه، مرتب نوشته ام. هرروز را نوشته ام. از چیزهایی که توی سرم گذشته و کارهایی که کرده ام و ایده هایی که داشته ام. آنها هم به درد هیچ کس نمی خورند. خوب می دانم!
من حتی به جای آدمهای دیگر وبلاگ نوشته ام. جوری که حتی یکیشان جایزه ای هم از نمی دانم فلان جشنواره دانشجویی برد. اما چون نویسنده زن بود و وجود خارجی نداشت نتوانستم جایزه را بگیرم. مع الاسف، فقط لوح تقدیرش یک سال بعد، بعد از چند بار رو زدن به یکی از دست اندرکاران برگزاری به دستم رسید که برسانم به دست آن عزیز وجود ندار.
حالا چرا مخفی کاری و چرا بدون نام نوشتن و چرا به نام دیگری نوشتن؟ همه اش ترس از اینکه کسی بفهمد این افکار متعلق به من است. برای ما، همه اعضای خانواده حمیدیا، آبرو چیزی است که قاشق قاشق جمع می شود و کمپرسی کمپرسی از دست می رود. من هم نباید آبروی خانواده را بیشتر از اینی که برده بودم ببرم. این بود که مجبور بودم! مجبور بودم! هرچند از جایی به بعد، دیگر به کتفم هم نبود این آبرو و فقط مخفی می نوشتم چون عادت کرده بودم.
راستش را بخواهید، من برای پنج سال هیچ نوشته درخوری هم نداشتم. یعنی اصلن سراغ نوشتن نرفتم. خانواده ای که خودم برای خودم ساخته بودم، انگار سدی بود که مانع می شد بنویسم. می ترسیدم بنویسم و بد شود و آنوقت، دیگران راجع به تصویری که ما دونفری ساخته بودیم چه می گفتند؟ بدتر اینکه اگر از حوالی 81 تا 90 که به تناوب وبلاگ داشتم کمتر عضوی از اعضای فامیل از اینترنت چیزی سر در می آورد، حالا به مدد عمومی شدن تکنولوژی، همه شان اکانت فیسبوک و اینستاگرام را داشتند. خوب، دنبال کردن من هم کار سختی نبود.
اتفاقی که بعد از این غریبه زدایی عمومی که استکبار جهانی مسببش بود افتاد این بود که توی هر جمعی، کسی بود که می گفت راستی حسین فلان نوشته ات را خواندم و انگار سرت به تنت زیادی کرده یا بوی قرمه سبزی می دهد. من سالها برای همین تکه ها و لغزها و لیچارها از فامیل متنفر بودم.
داستان وبلاگ نویسی که شاید برای خیلی هایمان چیز ساده ای به نظر بیاید، برای ماها که علاوه بر فیلترینگ همیشه مجبور بودیم خودمان را هم فیلتر کنیم، داستان پر آب چشمی بود. من، سالها حرف دلم را نتوانستم آنطور که می خواهم توی فیسبوک بنویسم. چرا؟ چون آن فامیل قشنگمان از کانادا می آمد توی چت و کلی دعوا که به تو چه؟ پاشو تو هم برو مثل فلان دوستت دم ایفل و از این غلطها بکن! گرچه به خوبی می دانستم هرکه از رنج در وطن بودن، غربت را انتخاب می کند، آنجا که می رود دغدغه اش را جور دیگری نشان می دهد و کار خیلی وقتها به وبلاگ نویسی نمی رسد. چون حقیقتا به قول یحیا، غم نان هم به غمهایت اضافه می شود.
این روزها که دوباره شروع کرده ام به نوشتن، مصادف است با روزهایی که برای اولین بار، دفتر را کنار گذاشتم و آمدم پشت کیبرد و چیلیک چیلیک بجای مداد، با جوهر دیجیتال نوشتم. بعد هم که با وبلاگ آشنا شدم، قبل از پرشین بلاگ نازنین سراغ بلاگر رفتم و برای خودم وبلاگی راه انداختم که آنهم مخفی بود. بعدها توی پرشین بلاگ، بلاگفا، میهن بلاگ و بلاگ اسکای و تقریبن هر پلتفرم وبلاگی دیگری که بگویید، برای خودم یک اکانت ساختم و حتا اگر شده بود یک پست گذاشته ام. غم من اما این بود که روزی بتوانم چیزی را که خودم واقعا می خواهم بنویسم.
حتا حالا که دارم برای شما اینجا می نویسم هم چند چرک نویس یا به قول این پلتفرم ها پیش نویس دارم. معادل همان درفت خودمان است! چیزهایی که نوشته ام تا منتشر کنم اما دستم نرفته. با خودم حسابگری کرده ام و گفته ام شاید در آینده منتشرشان کنی.
همان سالهای دهه گذشته، روزهایی بود که به خودم لعنت می فرستادم که چقدر ترسویی که حتا حاضر نیستی از خودت بگذری و حرفت را بزنی. راستش را بخاهید، من هیچ وقت ستار بهشتی نبوده ام. ما همه مان، توی این روز قشنگ وبلاگ فارسی همین آقا ستار شجاعمان که او هم وبلاگش بیشتر از وبلاگ های من خواننده نداشت را یادمان رفت. می بینید؟ شجاعت فقط انگار یک بالارفتن آدرنالین یا چه می دانم یک هورمون کوفتی دیگر است که موجب می شود چند صباحی برای مردم قهرمان شوی و بعد هم افول کنی و حتا در روز به این مهمی که تو هم بخاطرش مرده ای، به یادت هم نباشند. انگار برای همین بوده که همیشه تصمیم گرفته بودم نفر دوم باشم.
حرفهایم زیاد شد اما هنوز حرف اصلی را نزده ام. می خاستم بگویم ... ولش کن من هنوز آنقدرها که باید، برای گفتن حرفهای اصل کاری که تاوان دارد، شجاع نشده ام!
روز وبلاگستان فارسی مبارک همه مان باشد.