زمان گذشته بود.باید میرفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی میشد برسم.ناگهان یادم آمد سالهاست به شهر مهاجرت کردهام، بیآنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شرح یک سفر درون شهری

پیش نوشته: این، متنی است که برای تمرین یک کلاس نوشته ام. کلاس باستانشناسانه دیدن شهر که دکتر لیلا پاپلی یزدی عزیز تدریسش را به عهده دارند.
صبحها برای آنکه پلشتی و شلوغی اول صبح شهر اذیتم نکند، هرروز برای خودم بازی جدیدی رو میکنم. یک روز یک راننده تاکسی میشوم که بچهاش تازه به دنیا آمده و باید تا شب کار کند تا خرج زندگیشان در آید. باید چشمش دنبال مسافرهای کنار خیابان بدود. از همانها که هرجا ببینند کنار خیابان ایستادهای برایت بوق میزنند و تو، اول فکر میکنی شاید آشنایی بوده و بعد که دقیقتر میشوی، راننده تاکسی را میبینی که چشمش به دهانت مانده. تا مسیرت را داد بزنی یا با انگشت شکل میدانی را روی هوا بکشی یا جهتی را نشان دهی. این روزها که ماسک میزنیم هم سرشان را تا جایی که کمربند ایمنی اجازه میدهد به سمت پنجره میکشند تا صدایت را از پس این همه پارچه و بند که به سر و دهانمان بستهایم بشنوند.
روزی دیگر، مهاجری که تازه به این شهر آمده، پی کاری یا حتی برای یک زندگی جدید و حالا دارد بیهوا خیابانهای شهر را میگردد تا چیزی شبیه به موطنش پیدا کند. صندلیهای کافهای توی خیابان، تابلوی یک شیرینی فروشی، راسته پرده فروشها یا حتی ایستگاههای اتوبوس و تاکسی. شاید خاطرهای بیاید و پرتش کند وسط آنجا که نیست. انگار آدم حتی وقتی که آن جای دیگر که شالوده زندگیش در آنجا پی ریخته نیست، دوست دارد خودش را آنجا ببیند. هرچند از آنجا متنفر باشد یا به جان دوست بداردش، این چارچوبها و قالبهای آن شهر دیگر هستند که گوشه گوشه شهر جدید تداعی میشوند. ذهن انگار یک دستگاه چند کاره است که آنجا که دلش بخواهد تصویرها را ضبط میکند و آنجا که نباید فریم به فریمشان را برایت پخش میکند. آنقدر که دیوانه شوی.
توی مسیرم، بیشتر از هرچیز ماشین میبینم. حجم ناهمگونی از آهن که احساس را خراش میدهد و زمینه را آنقدر پر میکند که بقیه چیزها دیده نشوند؛ سبزی چمن کنار خروجی حکیم به چمران شمال، قشنگی درختهای چند ده ساله باغهای حاشیه همت، سفیدی کوههای انتهای یادگار، بوی دلخوشکنک یاسهای خروجی یادگار به همت شرق و یا حتی زیبایی گلهای وسط میدان ونک. همگی با حجم انبوه آهنهای سفید و سیاه، این دو رنگ محبوب ماشینهای چند دهه اخیر و البته دود غلیظ و تهوع آور ناشی از سوختن بنزین، از حاشیه دوربین چشممان حذف میشوند و به قهقرا میروند.
وقتهایی که راننده تاکسی هستم، گاهی از مسافرها عذرخواهی میکنم و گوشهای از این قشنگیها کنار میزنم و سیر نگاهشان میکنم. مهم نیست آدمهای خیالی توی تاکسی چقدر معطل شوند. مهم این است که من حالم خوب باشد.
وقتهایی که مهاجرم، انگار کرایه تاکسیها را نمیدانم. مدام سوال میکنم چقدر تقدیم کنم؟ یا اگر راننده هم کرایه را نداند، میگویم من تابحال این مسیر را نیامدهام. همیشه کرایه بیشتری میدهم. اما همان حس باختنی که هر مهاجری توی تاکسیهای یک شهر غریب تجربه میکند را مدام و هرروز میچشم. برق چشمان راننده را که میبینم، خیالم راحت میشود که این بازی هم تمام شده و من هنوز هم یک مهاجرم.
آدمها به مهاجرها به چشم برچسبهای تبلیغاتی نگاه میکنند که روی دیوار، روی در و هرجا که دستها و چشمها با آن تماس دارند چسبانده شدهاند. اتیکتهایی که نمای ساختمان را زشت میکنند. اما چارهای جز تحملشان نیست. چون ممکن است روزی به آنها محتاج شوی. عاقبت یک روز به کلیدساز محتاج میشوی. یا روزی چاه فاضلاب بالا میزند یا محتاج یک نظافتچی میشوی. آن روز اگر آن برچسبها نباشند باید دست به دامن موبایل و اپلیکیشن شوی. و چه کاری سخت تر از اعتماد کردن به چیزی یا کسی که تابحال حتی اسمش را هم نشنیدهای؟
این بازیها، این آدمها، این زندگی موازی، تمام روز مرا پر میکند. انگار میخواهم نپذیرم کجا هستم و توی این انکار، روز و شبم را به یک خط زمانی موازی گره زدهام. خطی از آدمها، آنجور که دوستشان دارم، زمانی که در آن، زمان به پایایی رسیده باشد و هیچ وقت نگذرد! آنجا که آدم همیشه یک مهاجر بماند!
مطلبی دیگر از این نویسنده
عکاس: ناشناس
مطلبی دیگر در همین موضوع
وداع
بر اساس علایق شما
بریم که داشته باشیم! (طنز و تراژدی زمانه) - به روز رسانی ۲