زمان گذشته بود.باید میرفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی میشد برسم.ناگهان یادم آمد سالهاست به شهر مهاجرت کردهام، بیآنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
عکاس: ناشناس
![عکاس: ناشناس[خودم]](https://files.virgool.io/upload/users/35366/posts/qvacryenjszi/o4c7bhmg3xh3.jpeg)
عکسها روح آدم را خراش نمیدهند، پوستت را قلفتی نمیکنند، ریز ریزت نمیکند. انگار مثل یک سرم آکنده از زهر در تمام رگهایت جاری میشوند. از درد به خودت میپیچی اما نمیمیری... ذره ذره به فنا میروی. انگار بی آنکه بدانیم، عکسها دارند لحظاتی را ثبت میکنند که قرار است در آینده، برایمان تبدیل به یک خوره شوند و تا شیره جانمان را ذره ذره نکشند، دست بردار نیستند.
برای همین است که من، همیشه از دیدن هر آنچه که خاطرهای از گذشته را در ذهن تصویرسازی کند، گریزانم[خودم را در دامنش میافکنم].
گاهی با خودم فکر میکنم چیدمان آدمهای توی عکس را دستی خارج از دید ما انجام میدهد. اینکه در آن لحظه خاص، کی کجا بنشیند یا کداممان چه کاری انجام دهیم و بعد، ناگهان شاتر به صدا در میآید و یک لحظه ثبت میشود.
آن قدیمها که پای حلقه فیلم در کار بود و باید دست به دامن کمپانی کداک میشدی تا بتوانی یک لحظه را ثبت کنی، انگار این چیدمان دقیقتر بود. حالا، آدمها هنوز روی صحنه چیده نشده، تند تند دستمان را روی صفحه لمسی میزنیم یا میگوییم چییییز و شات... چند عکس حرام شده!
![فاطمه اینجا دو سه ساله است. زهرا هم. [من هم مثل عمویم به سیگار پک می زنم.]](https://files.virgool.io/upload/users/35366/posts/qvacryenjszi/mn9fubsyspon.jpeg)
اینجا؛ عمو علی نشسته، دارد قلیانی که عزیز یا یکی دیگر از زنهای خانه برایش چاق کردهاند را میکشد و عمو جعفر که انگار تازهجوانی بیست و چند ساله است که تازه از جبهه برگشته، پایش را دراز کرده. زانویش را گویا جدیدا عمل کردهاند. گلوله، مستقیم به کاسه زانویش خورده و حالا که مینویسم، نزدیک به چهل سال است که ما هنوز با همان پای دراز شده میبینیمش. کمتر یا بیشتر. اینجا هنوز ازدواج نکرده و حدودا چهار پنج سال دیگر تا عروسیشان فاصله است.
پدر توی درگاه نشسته و ننشسته، من دویدهام تا توی بغلش باشم و عزیز، که در جمع محارمش نشسته، دارد کیف پسرهایش را میکند و انگار داشته چیزی میگفته که عکاس گفته نگاه کُ[دکمه را فشار داده]نید.
زهرا دختر عمویم انگار ساعتهاست که در دامنش نشسته و مادر، تا آمده چادرش را راست و ریس کند و فاطمه را درست سر جایش بنشاند، عکاس کارش را تمام کرده. قشنگی چشمهای مادر، حتی از این فاصله هم پیداست.
تنها عمو علیست که دارد قلیانش را میکشد و اصلا کاری به این کارها ندارد. انگار دارد آن دورها چیزی را میبیند که بقیه حواسشان به آن نیست.
یحتمل عکس را یا دایی محمود گرفته یا یکی از برادرزادههای عزیز[گرچه هردوی این فرضها اشتباهند!]. شاید هم با دوربین یاشیکای پدر گرفته باشند. آن روزها، همه دوربین نداشتند. هرکس هم که داشت، کم و بیش همه جاهای مهم همراهش بود. حتما روز مهمی بوده.
![عکس قبل از این عکس، عمو را در دشت شقایقها نشان میدهد. [تو در میان گلها، چون گل میان خاری...]](https://files.virgool.io/upload/users/35366/posts/qvacryenjszi/2qnpoapn5lbd.jpeg)
اینجا؛ عمو محمد جواد داشته جایی در غرب ایران، از میان دشت شقایقها رد میشده. عکاس را نمیشناسم. اما مطمئنم دوربین، دوربین پدر بوده که با خودش به جبهه برده بود. یک دوربین لوپیتر که هیچ وقت از جنگ برنگشت.
این عکس، حدودا دو سال یا شاید هم سه سال پیش از عکس قبلی گرفته شده. بعد از آن سفر، عمو یک بار دیگر آمده و بعد که رفت، وسط عملیات بدر، گلوله امانش نداد. شاید آن پیراهن رنگی عزیز توی عکس قبلی، لباسی بوده که آوردهاند تا از عزا درش بیاورند. گاه گاهی لباس رنگی میپوشید. اما انگار همیشه عمرش عزادار همین پسر بود.
این عکس بعدها، روی پوسترهایی رفت که از عمو چاپ شد و تا سالها، عمو محمد جواد، برای من همین عکس بود و یک تصویر تار دیگر، که دوربین چشمهایم از صورتش برداشته بود.

اینجا؛ انگار مدتی بعد از برگشتن عزیز و حج آقا از اولین سفر حجشان است. کل فامیل آمده بودند به دیدن حاجیها. عمو جعفر هم در آن سفر همراهشان بود. شاید چهار سالی از عکس قبلی گذشته. محسن، پسرخاله ام، در دامن مادرش خوابیده و ما، نمیدانم کجاییم. از بین دو دایی مادر و پدرم، ما دایی معبود را بیشتر میدیدیم. شاید چون برادر بزرگتر عزیز بود و شاید چون عزیز جور دیگری دوستش داشت.
معلوم است که عکاس بیهوا دستش روی شاتر رفته و عکس را گرفته. دایی کریم فرصت نکرده از کادر خارج شود یا بیاید وسط کادر، خاله، حواسش جای دیگریست و انگار فقط نوشین، دختر خاله بزرگم فرصت کرده به عکاس نگاه کند. نگاه حج آقا و نگاه عمو جعفر از یک جنس است. انگار سیبی که از وسط نصف شده باشد. حالا هم هر وقت عمو را میبینم، نگاههای حج آقا برایم زنده میشود.
عزیز حالش خوب است. هروقت چیزی را به دست میآورد حالش خوب بود. انگار دنیا را به نامش زده بودی. اینجا هم به خنده و شادیست. اما هنوز زیر چادرش آن لباس مشکی را دارد. گرچه چند گل رنگی هم توی خودش نهفته داشت. برعکس، حج آقا همیشه سفید میپوشید. کم یادم میآید که لباس رنگ دیگری تنش دیده باشم. شاید هم من، یک نسخه از او ساختهام که همیشه همین لباس را پوشیده. با همین شلوار توخانهای آبی و یک زیرپوش آستیندار. مثل بقیه بچههایش.

عزیز، بنده چایی بود. من جوشیدهترین و خوشمزهترین چایهای زندگیم را از دست او خوردم. بنده، گاهی عصیان میکند و گاهی، خودش را به آغوش پروردگارش میافکند.
عزیز همیشه رسم این بندگی را به جا آورده بود. کوتاه نیامده بود که گناهی مرتکب شود و استغاثه نکرده بود که در باغ بهشت را نشانش بدهند. فقط خواسته بود خدایش، دائم باشد. انگار فعال ما یشاء زندگیش بود. حس میکردی هیچ خدایی را بنده نیست و پای حرفش که مینشستی، با همه بیسوادیش نمیدیدی که دائم ذکر بگوید؛ تنها وقتی که همه چیز را تمام شده میدید ذکر میگفت. مثل سالهای آخر زندگیش...
اینجا دارد قوری را پر از چای میکند. آب سماور دارد تمام میشود و قبل از اینکه برای چای بعد، نیم ساعتی معطل شود، دلش میخواهد یک چای دیگر دم بگذارد و بعد، آب سرد را روی داغی آب سماور بریزد. پاسیوی پشت سرش هنوز هیچ گلی ندارد. بعدها، اینجا را تبدیل به یک گلخانه کوچک کرد. دستش برای گل خوب نبود. اما هیچ وقت از پا ننشست. برخلاف حج آقا که تمام زندگیش آیه یاس بود. انگار نوع بندگیشان با هم فرق داشت!

اینجا؛ عکاس دوربینش را چرخانده و یک عکس دیگر انداخته؛ شاید اولین تلاشها برای گرفتن عکس پانوراما. گوشه دیگر اتاق، عمه جان، عمه پدرم و دخترش نسرین که حالا آلمان زندگی میکند، کنار هم نشستهاند. نسرین [خانم] اینجا بیست ساله است. شاید کمتر، شاید بیشتر. عمه، در عین سادگی، آدم دنیا دیدهای بود. هروقت پای حرفهایش مینشستی، با آن لهجه شهرضایی که در اثر سالها زندگی در تهران چرخیده بود، نصیحتت میکرد و داستانهایی از زندگیش میگفت که از هیچ کس دیگر نمیشنیدی. اما خب؛ عزیز دوستش نداشت. نه اینکه دوستش نداشته باشد؛ خواهر شوهرش بود. کدام آدم عاقلی آبش با کس و کار شوهرش توی یک جوب میرود؟
نسرین[خانم]، اینجا هم همان لبخند خوبش را دارد. من لبخندهایش را دوست داشتم. برای ما، نسرین[خانم]، زن عمو علی و هر زن دیگری که لهجه شهرضایی نداشت، انگار از فضا آمده بودند. اما نسرین [خانم]جور دیگری بود. آن رگ مشترکمان را حقیقتا داشت. با ما زودتر از همه صمیمی شد و من، هنوز هم گرچه دور است، اما گاه گداری به یادش میافتم.
برای من، توی هر عکسی، فقط یکی دو نفر زندهاند. همانها که تکان میخورند و جلو میآیند و داستان خودشان را تعریف میکنند. انگار ذهنم بقیه را با چسب دوطرفه به دیوار چسبانده. یا پا در هوا نگهشان داشته یا انگار یک نفر ناگهان خشکشان کرده؛ شدهاند مجسمه، مثل همان بازی قدیمی بچگیهایمان.
داشتیم زندگیمان را میکردیم. بچه بودیم، یا حتی حالا که بزرگ شدهایم. ناگهان از آسمان یک نفر فریاد میزند: مجسمه و همه فیکس میشویم. بعد، فقط یک نفر یا دو نفر از هر عکسی بیرون میزنند و شروع میکنند بقیه آدمها را وارسی کردن. جان میگیرند؛ به خودشان کش و قوس میدهند و بعد، انگار که از خوابی هزار ساله برخاسته باشند، با همان سرم زهر آلود به سراغت میآیند. تو، گرچه توی عکس نیستی اما مجسمه شدهای. قدرت تکان خوردن نداری، حتی آنقدر که سیگاری بگیرانی یا چیزی بنوشی تا مستیش از آن حجم هولناک خاطره دورت کند.
بعد، عکس روی سرت خراب میشود. آدم/مجسمهها تک تک فرو میریزند و تکههایشان سر و صورتت را خراش میدهند. و بعد، ناگهان به خودت میآیی و میبینی که چند ایستگاه زودتر از قطار پیاده شدهای و روی صندلیهای زهوار دررفته ایستگاه، به عکسی که هیچ زندهای در آن نیست چشم دوختهای.
عکسها اینطور با زندگی آدمها بازی میکنند...
مطلبی دیگر از این نویسنده
تهران عاشق شده بود...
مطلبی دیگر در همین موضوع
خانه دوست کجاست؟
بر اساس علایق شما
کوچ خواهم کرد!