زمان گذشته بود.باید میرفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی میشد برسم.ناگهان یادم آمد سالهاست به شهر مهاجرت کردهام، بیآنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
تهمانده

من حالا، مدتیست که ته همه چیزهایی که دارم را نگه میدارم. ته شامپوی کلیر نعنایی، ته اسپری رکسونایی که دو سه سال پیش خریدم، ته خمیردندان سنسوداینی که لثه ام را نمی سوزاند، ته عودهایی که گه گدار میخرم، ته آن چوب خوشبویی که برای تولدم هدیه گرفتم، ته بوی موها و بدن یار که روی روبالشی و روتختی قدیمیم جا مانده، ته آن خودکاری که برای اولین بار برای کسی با آن پشت کتابی که دوستش داشتم تقدیم نامه نوشتم، ته پولی که از رفیق صمیمیم قرض گرفتم و زندگیم را ساخت، ته شیشه عطری که از همسر سابقم هدیه گرفتم، ته دفترهایی که دوستشان دارم، ته ترشی عنبه که مادر عبدالله برایم از بندر فرستاد، ته هرچیزی که فکرش را بکنید.
این ترس، سالهاست که در من رخنه کرده. ترس از تمام شدن! اینکه عاقبت روزی همه اینها تمام میشوند و بعد، حسرت یک لحظه بویشان، یک لمس تنشان، یک رد جوهر روی کاغذ کتابشان، یک پک به آخرین سیگار دونفرهمان، یک لحظه مزه خوبشان در غذایی که دوست دارم، در من جا میماند و هرگز تمام نمیشود.
آدمها، مدام حسرت تمام شدن دارند. ما، میترسیم از اینکه حتا خودمان هم تمام شویم و خیلی از کارهایی که باید میکردیم را نکرده باشیم. سر همین است که وقتی پیر میشویم، حسرت ایام جوانی را میخوریم و تا جوان هستیم، در حال دویدنیم تا به آن چیزها که هنوز تجربهشان نکردهایم برسیم و شده، حتا برای یک لحظه حسشان کنیم.
این حس، انگار ایدئولوژی زیستنمان روی این کره خاکی را شکل داده، آنقدر که خیلی وقتها، بخشی از چیزی را برای روز مبادا نگه داشتهایم تا شاید آن روز که برسد، این آخرین قطرهها را تجربه کنیم و حالمان اندکی خوب شود و بعد، یا از آن گردنه عبور کنیم یا زندگیمان را ببازیم و به سرازیری مرگ بیفتیم.
من، حتا ته بسیاری از رابطههایم را هم نگه داشتهام؛ سعی کردهام تمامشان نکنم. در نقطهای بیانتها، از دوستی که از او رنجیدهام جدا شدهام، همسری را که دوستش داشتم ترک کردهام، کاری را که به آن دل بسته بودم رها کردهام، پدرم، مادرم، برادر و خواهرهایم، همگی درگیر همین رابطه ناتمامی هستند که من ساختهام. نه! من آدم کامل شدن نیستم. من میترسم که مزه خیلی از این رابطهها را فراموش کنم؛ اگر امروز نقطهای بر انتهایشان بگذارم.
میترسم که یادم برود مزه اولین بوسه را، خاطره اولین باری که با پدر به سینما رفتم را فراموش کنم و طعم اولین سیگاری که با یک دختر غریبه کشیدم دیگر توی گلویم نپیچد و من، دیگر معیاری برای سنجش بقیه سیگارها، بقیه بوسه ها و بقیه سینماهایی که رفتهام نداشته باشم. معیار من، انگار همین ته چیزهاییست که مانده و من، نخواستهام که تمامشان کنم.
گاهی با خودم میگویم کاش میشد کاری کرد که یک نوا از حنجره شجریان باقی بماند یا صدای هایده یک نسخه تمام نشده داشت که هنوز از گلویش بیرون نیامده باشد و البته که ماهیچههای آن گلو بتوانند دوباره آن حنجره را تکان بدهند و ما، دوباره آن صدای رویایی را بشنویم. یا چه میدانم، مثلن شوماخر بتواند یک مسابقه دیگر داشته باشد، یک بازی خوب دیگر از رضا کیانیان ببینیم یا اصغر فرهادی یک فیلم دیگر، بی خبر کردن ما توی آرشیو کارهایش داشته باشد یا علی دایی، خداداد عزیزی یا احمدرضا عابد زاده، بتوانند مثل همان روزها که اسطورهمان بودند، یک پای دیگر به توپ بزنند و ما، دوباره آن شادی ناب پس از گل، آن حس غرور بعد از گرفتن آخرین پنالتی را یادمان بیاید و بالا و پایین بپریم و ماهیچههای بدنمان آن تزریق سراسری شادی و هیجان و ترس توامان را تجربه کنند.
یا مثلن شده که با خودم فکر کنم کاش بشود به شهرام ناظری یا ابی، نامجو یا حتا سیاوش قمیشی گفت که یک آواز ناخوانده را آن ته وجودشان بگذارند تا یک وقتی که خیلی حالمان بد است، دست به کار شویم و آن صدا را دوباره بشنویم. فقط برای اینکه حالمان از چیزی که حالا هست بهتر شود.
من بعضی روزها، صبح که برای خودم املت درست میکنم، هنوز مزه املت اولی که با عادل طالبی خوردم را به یاد میآورم یا حس آن روز اولی که با خادم و تحصیلی و بهراد و چند نفر دیگر، روی ردیف آخر صندلیهای سازمان مدیریت صنعتی نشستیم و من، چشم توی چشمهایشان انداختم. یا تجربه اولین باری که دعوا کردم و دستم شکست را، یا آن ته زمین والیبال راهنمایی شاهد ایستادن توی زنگ ورزش را و هیچ کاری نکردن، چون محمد فضائلی بود و والیبالش خوب بود و من، انگار فقط بودم که تعداد افراد تیم درست از آب در بیاید.
این حال که میخواهیم هر لحظه چیزی باشد که نیست، این قیاسمان با تمام آن چیزهایی که دیگر وجود ندارند و فقط روزی حس و تجربهمان را جوری درگیر کردهاند که دیگر مثل آن را ندیدهایم، شاید هیچ چیز شاخصی نباشد. مثل همان ساندویچی که پس از اولین دیدارمان توی خیابان گاز زدیم و حالا، هر وقت که از دم آن ساندویچی رد میشویم برایمان هزار خاطره زنده میکند. نه اینکه آن ساندویچ چیز خاصی بوده. نه! آن لحظه که خواستهایمش، آنقدر خاص بوده که طعم ساندویچ را از خوشمزهترین غذاهای روی زمین بهتر کرده و به ما، حسی داده که تا بحال تنمان تجربه نکرده.
این لمسها، این حسها، این مزهها، این طعمها و این بوها، همه جاودان میشوند چون جسممان انگار کشش درک آنچه بر روح و روانمان گذشته را ندارد و چون ندارد، حالا آن چیزهای مادی را بهانه میکند تا یادش بیفتد که یک لحظهای بوده که روحمان به خلسه رسیده، شده آنچه که باید میبوده و درک کرده آن چیزی را که درک کردنش، ساعتها مراقبه و آرامش و حضور ذهن میطلبد.
حالا، اینجا که من نشستهام، زندگیمان انگار دارد تمام میشود. حس میکنیم اگر این آخرین قطرههای شامپو، آن آخرین پیسهای اسپری یا آن آخرین تکههای ترشی عنبه یا آن آخرین موسیقیهایی که با رفیقی گوش دادهایم تمام شوند، ممکن است دیگر نتوانیم تجربهشان کنیم. توان خریدشان را نداشته باشیم. نتوانیم دوباره پیدایشان بکنیم و بعد، حسش یادمان برود.
عجیب نیست؟ من حالا سالهاست که شامپوی بخصوصی مصرف میکنم و هروقت هم که تمام شده، شامپوی بعدی و بعدی. اما حالا، انگار روی لبه دنیا ایستادهام؛ آنجا که اگر این بار این شامپو تمام شود، شاید نتوانم دیگر بخرمش و خب! چون دیگر توان خریدنش را ندارم، شاید یادم برود آن لذت اولین باری که سرم را با آن شستم.
حالا که به آن گذشتههای بر باد رفته نگاه میکنم، حس میکنم من آدم مقاومی بودهام. من، هروقت که به لبه دنیا رسیدهام، چیزهایی را، آدمهایی را، طعمهایی را و حسهایی را با چیزها، آدمها، طعمها و حسهای دیگر جایگزین کردهام و انگار، مثل درختی که هر رد دایرهای روی سطح مقطع ساقه اش نشان از یک بخش از عمرش دارد، یک بار دیگر پوست انداختهام. نه اینکه من آدم جدیدی شده باشم. اما انگار آن لحظهها، در بایگانی ذهنم ثبت شده و بعد، جسمم که دیده دیگر نمیتواند آنها را به یاد آورد، چیزهای جدیدی برای خودش ساخته.
این گونه است که گاهی، ناگهان از جلوی یک نانوایی که رد میشوم غمگین میشوم، موسیقی ضبط یک ماشین، توی ترافیک همت بیجهت مرا به هم میریزد یا مثلن دو نفر را که میبینم که انگشتهای دستشان را در هم گره کردهاند و راه میروند، چشمهایم خیس میشوند. بی آنکه بدانم دلیلش چیست. بعد یکهو آدمی پیدا میشود میپرسد طوری شده حسین؟ چیزی گفتیم که ناراحت شدی؟ اما واقعن چیزی نیست. فقط یک طعم، یک حس، یک لحظه که به یادش نمیآورم را دیدهام. انگار کسی دارد ته قوطی شامپوی کلیرش، ته شیشه عطرش، ته ظرف ترشی عنبهاش، ته پلی لیست موسیقیهایی که دوست دارد، تهماندهای جا میگذارد تا چیزی یادش نرود.
حیف که آن آدم من نیستم ...
مطلبی دیگر از این نویسنده
روایت امید واهی؛ وطنی که هتل نیست! اما باید ترکش کنی
مطلبی دیگر در همین موضوع
با تو...
بر اساس علایق شما
آ،قا،یِ "حافظ" راستش اگر شما نبودید چه ها که نمی شد! ...