سلام گلبرگ گلدون همیشه سبز...
حتما میدانی که من همه شما و جمع نیتاکوییها رو مثل خانوداهام میدانستم، خانوادهای که بیشتر از خانوده اصلی خودم میدیدمشان، صحبت میکردم و تعامل داشتم.

از همان ابتدا که با شما خو گرفتم و رابطه صمیمانه شکل گرفت، با رفتن هر کدام آنقدر ناراحت میشدم که چند روزی در خود فرو میرفتم و هیچکس را در لاک دفاعی خودم راه نمیدادم. برای من، رفتنها و پیاده شدن از اتوبوسِ نیتاکو با رفتن راحله شروع شد.
شاید اوج ناراحتی را به زمان رفتن مهشید و افراز نسبت بدهم، زمانی که تیممان در اوج شلوغی و عشق و دوست داشتن بود. با رفتن آنها فهمیدم که باید قوی بود و تسلیم اتفاقاتی که از توانم خارج است شوم. پذیرفتم و گذشت تا رسیدم به رفتن برخی دیگر مثل عمه عظیمه و زهرا خاله.
برای آنها هم ناراحت بودم و غمگین اما قوی ماندم و دوران گذار تامام شد. رفتنها را طوری تمرین کردم که از رفتن دوستان جدید مثل امیرمحمد، مهدی، محمد و ساغر چندان دلگیر نبودم.
اما این داستان یک بخش دیگر داشت، بخش عادت. عادت به دوست داشتن شماها، عادت به دیدارهای روزانه و همیشگی. شادی همیشه بهم میگوید چرا مرخصی نمیروی و مرا به اجبار به مرخصی میفرستد بلکه بتوانم روحیه خودم را بازیابی کنم و به قول الهه از قیافه در بیایم؛ اگر راستش را بخواهم بگویم، اگر قصد سفر نداشته باشم و یا کاری نداشته باشم که نیاز به مرخصی باشد، ترجیح میدهم زمانم را پیش شما بگذرانم، ببینمتان و کنارتان حضور داشته باشم. این شاید تفریحی بود برای من که روزها لذت ببرم از جمعِ آبی دلان.
از بزرگ شدن تیممان تا کوچک شدنش که به ماندن حمید، الهه، شادی، سهراب و کیمیا رسید، ساعت به ساعت با الههی زیبایی (الهه) صمیمیتر و رفیقتر شدم. حالا با رفتنت انگار بخش بزرگی از قلبم را داری با خود میبری، همان بخشی که مهربانی، دوستی، سرمستی و پرانرژی بودن در آن خوابیده بودند و هر روز صبح بیدار میشدند و من را تا زمان خواب همراهی میکردند.
الان، اینجا، من، حمید، نشستهام، خستهتر، مایوستر، بازندهتر و شکنندهتر از هر زمان دیگری هستم. فکر نمیکردم تمام تمرینهای روزهای جدایی اینجا به کارم نیاید و تیرِ تیزِ جداییات تمام پیکره قلبم را بخراشد.
آخر تو شده بودی سنگر بیانتهای حرفها و درددلهای من، کسی که ناراحتیهای روزانهام را با کلماتی بهشتی مثل «بسه دیگه ناراحت نباش میمون باغی» حال دلم را خوب میکرد.
حالا که تو نیستی:
* دیگر برای کی برگه در فرفره فرو کنم و جملات کوتاه بنویسم و فر بدهم تا بخواند؟
* دیگر با کی حرف دلم را بزنم و بدانم که قضاوت نخواهم شد
* با کی بگو مگو داشته باشم و ریز ریز بخندیم به دیوانه بازیهای دوتایی و به یکدیگر بگوییم «خره تو خیلیییی دیـــــونهای»
* چه کسی را از میان مانیتورهای سفید و سیاه نگاه کنم و دلم قرص باشد که رفیقم اینجاست
* دیگر چه کسی برایمان مسخره بازی در بیاورد؟
* چه کسی کارهای خلاقانه و باحال میکند؟
* چه کسی برایمان نقاشی میکشد؟
* چه کسی ناگهان میخندد و حس خوب را به همه القا میکند؟
* با که سخن بگویم از دل؟
اگر اشکهایم اجازه میداد تا صبح مینوشتم. حس میکنم تنهاتر از همیشهام. آنقدر تنها که دیگر دلیلی برای ادامه زندگی نخواهم داشت. روزهای همیشگی و شیرین به خاطرات پیوستند و شاید به آرزو تبدیل شوند و لعنت بر این روزگار لعنتی که هر چه دوست دارم را از من میگیرد.
بدرود ای همسفر
برایت آروزهای شیرین، رنگارنگ و پاستیلی آرزو دارم آنقدر که صدای خوشیهایت از دور به گوش برسد. خدافزی...