نه صدایی نیست،حالم خوب است،کسی صدا نمی زند. من صدایی نمی شنوم، من خوبم، مغز گاهی قاتی می کند-آن تو ماده هایی هست که گاهی بیخود کم و زیاد می شوند آدم گاهی بیخود چیزهایی می شنود که واقعی نیست.چیزهایی می بیند که واقعی نیست.این صدا واقعی نیست. کسی به من کار ندارد.کار لارگاکتیل است.
در اواسط دهه ی پنجاه ،پسری ساکن تیمارستانی در اطراف تهران که اورا شماره ی سه صدا می زنند آدمیست که قدرت حرف زدن ندارد بیسوادست و تنها نقاشی می کشد و حالا قصه ی 5 سال آخر حضورش را تعریف می کند.
داستان ملغمه ای جدانشدنی از اتفاقاتی که در ذهن این مرد می گذرد با واقعیت عینی ای که او تجربه می کند است. ازین لحاظ می توان آنرا با رمان قبلی این نویسنده به مقایسه گذاشت چرا که چه از جهت موضوع وچه از حهت پرداخت مشابهت های زیادی دارند. از شخصیتی که کمبودی نسبت به بقیه دارد تا پرداختی از جنس مقاومت دربرابر جهان پیرامونی و همسنگی خیال و اوهام هایش با واقعیتی که او را دوره کرده است.
بوی کود تازه یعنی درخت ها نمی میرند فقط ادامه می دهند. بگذار بوی کود آرامت کنند چشم هات را بنبند ببین خوب ببین ببین که همه چیز چه جور پشت سرت آب می شود،دروازه،تخت ها، لاشخورها، خورشید، قرص ها، حتی کوه آب می شود.
عطیه عطارزاده در گام دوم رمان نویسی اش باز به سراغ فردنگاری رفته است. زبان داستانش این بار هم اول شخص است. در رمان اولش مردن با گیاهان دارویی قصه ی دختر نابیناییست که دارد پیرامونش را کشف می کند و به معنایی تازه ازبینایی می رسد. او که از چهارچوب خانه شان بیرون نرفته با ساختاری نچندان معمولی (با سرک کشیدن در جهان درمانی ابوعلی سینا) و با روایتی خطی همراه با یک جنون و وحشیانگی که مخاطب در انتها با یک پایان بندی شگفت انگیز روبرو می شود همراه بود. در من شماره سه،همانطور که از اسمش در قیاس با رمان اول برمی آید، عنوان آدم را آنقدر که باید قلقک نمی دهد که طرح جلد نشر چشمه جورش را می کشد. در من شماره سه قصه همانند قبلی از وسط ماجرا شروع می شود و مخاطب با یک حجم بزرگ از نادانسته به سراغ ماجرای نچندان ملموسی میرود.
توی تاریکی چیزهایی جلوی چشم آدم می آید.
مگذار باد پریشان کند خاکستری که از عصاره ی خون است.
یاد چیزی می افتم که یادم نیست.سلیمی می گوید خاطرات بچگی از یاد می روند ولی از بین نمی روند.
عطیه عطارزاده از قلم ادبی اش استفاده می کند و مخاطب را در پاراگراف های شریفش گیر می اندازد اما در ادامه و تا شعر بعدیش اتفاقات بهم اتصال پیدا نمی کنند و این گیرافتادگی دردی از فهم دوا نمی کند. شاید قرار دادن قصه در دل انقلاب ،حضور اسمی از شاعری که قرارست اعدام شود و ربط دادن اتفاقات بین بیمارهای روانی و جامعه ی بیرونی بتواند در ابتدا برای مخاطب جالب و تیزهوشی نویسنده را در ذهن او متبادر کند اما در ادامه و در سلسله اتفاقات رگباری داستان بخصوص ماجرای ملتهب مربوط به شخصیت دوم (قاسم) هیچ فصل مشترکی بین این دو ماجرا پیدا نمی شود که فقط به بستری تاریخی صرف برای مطرح کردن داستان باقی می ماند. این قصه باز همان فرمول عطارزاده را دنبال می کند شخصیتی که یاغی نیست اما اتفاقات او را به سمت هجوم سوق می دهد جریانی که در کتاب اول نویسنده بشدت گیرا،تازه و پرجذبه بود اما اینجا در حد ایده باقی می ماند.
کاش از توی این سوراخ بروم بیرون،مثل دود سیگار،بخار شوم بروم بالا،بنشینم روی بال کلاغ ها. اصلا چرا این همه استخون دارم؟این همه گوشت؟
هذیانها و خیال های من شماره ی سه افراطی و زیاد از حد است. داستان در طبقه ی ضدژانر تعریف شده اما این ضد ژانری آنقدر زیاد پیش می رود که خواننده به فروپاشی درونی در دریافت حقایق می رسد.
اینجا باز عطارزاده مخاطبش را در یک ایزوله ی مکانی زمانی قرار داده اما با آدمهای زیاد قصه اش معلوم نیست دارد چه کار می کند. قاسم،سمسار،سلیمی،آسو،اخلج، اسماعیل،عباس،صادق،اصغر،نادر،یادگار،سراج. این ها اسامی آدمهای من شماره سه است که جهان پیرامونش را تشکیل می دهند. به جز قاسم و آسو که داستان حول آن ها می چرخد از بقیه آنچنان اطلاعاتی داده نمی شود و اینان در ذهن خواننده بی بعدند و منفک پذیر از هم نیستند. آدمهاش برای مخاطب ،گویی سایه هایی شبح مانندند که لای برگه های قصه تنها از پشت صحنه عبور می کنند و فقط از آن ها اسم هایی هست که بگوید قصه ام آدمهای زیادی دارد و محیط در اختیار کامل قهرمانم نیست وگرنه حضور اسامی تنها به یکی دیگر از دلمشغولی های خواننده در به سرانجام نرسیدن فهمش از خوانش تبدیل می شود. آدمهایی که به چند جمله ی کوتاه خلاصه می شوند و هیچ تاثیری در پیش برد داستان ندارند و فقط در پیچیده ترشدن قصه و پیش رفتن ماجرا در ذهن خواننده نقش معکوسی بازی می کنند.
آدم ها بذرند کافیست با رویشان نگذاری تا بزرگ شوند
عطارزاده اینجا انگار به جای راحت تعریف کردن ذهن مغشوش روانپریش شده ی قهرمان قصه اش دارد آن را به کلاف سربسته ای بدل می کند که کسی از آن چیزی متوجه نمی شود. قصه رفته رفته ناواضح تر جلو می رود تا جایی که تفاوت بین واقعیت در داستان و چیزی که در ذهن شماره ی سه می گذرد قابل تفکیک نیست تا اینجا که شخصیت ها هم به این چالش اضافه می شوند .
در رمان اول این نویسنده،ارزش خرده داستانها و پرداخت آنها در پیشبرد شخصیت و شناخت او بشدت گام به گام، متوازن و هوشمندانه بود در حالیکه در من شماره سه این اتفاق به شکلی کند و حتی عقب گرد در شناسایی قهرمان و تکرار نمایش استیصال در فرد بشکل تشدید یافته و افراط گون اتفاق می افتد. ما از شماره ی سه باز گویی تصویری شبیه همان دختر نابینای رمان اول داریم ،گاه حتی انگار شخصیت اول هم اینجا نابیناست.
آدمها وقتی کور می شوند چیزهایی می بینند که قبلا ندیده اند.چیزهایی که وجود ندارد.کور شدن را مغز آدم کور قبول نمی کند. خودش چیزهایی می سازد برای دیدن!
نکته ی مهم دیگر در من شماره سه نحوه ی پرداخت به روایتش است. خانم نویسنده در من شماره سه نه به شکل خطی که به شکل سیکلی بسته به داستانش پرداخته . از یک پاراگراف در شروع به همان پاراگراف در پایان میرسد. نحوه ی پرداخت سینماییش اما در تصویرسازی ذهنی خواننده کمک زیادی نمی کند. پایان بندی در راهنمای مردن با گیاهان دریایی بشدت تاثیرگذار و وحشیانه بود(مومیایی کردن جسد مادر با عسل) در اینجا در ابتدای بخش سوم پیش از رسیدن به پایان بندی این اتفاق وحشیانه (خوردن مغز قاسم توسط شماره سه)به شکلی شتاب زده و بی ثمر هدر می رود چرا که هم این روش در کتاب اول که با شخصیتی آرام و به دور از هیجان روبروییم بشدت تکان دهنده و آشنایی زدا و تازه بنظر میرسد اما در اینجا ما باشخصیتی که بارها به اتاق انفرادی درمان(ایزوله) و شوک فرستاده میشود و تعادل ذهنی ندارد و هرچیزی ازو برمی آید طرفیم و تکلیف خواننده با این سرانجام از اولش هم معلوم است.
چشمهات را دوست دارم چون به مادرت رفتهاند. دنیا هم که سیاه باشد باز سبزند. دستهات را دوست دارم چون چیزهایی کشیدهاند که هیچ وقت ندیدهای. دهانت را اما از همه اینها بیشتر دوست دارم. چون هیچ وقت باز نمیشوند.
پایان بندی ازین نظر میل زیادی به تکرار مکررات قبلی پیدا می کند و به سرهم بندی و به ابتدای نوشته رسیدن شاید و شاید به نویسنده این روش تحمیل می گردد تا در نهایت مخاطب با یک عالم نادرستی در فهم داستان قصه را پایان یافته ببیند بااین واقعیت روبرو شود که همه این ماجرا یک وهم گسسته و از هم گسیخته باشد چرا که گویی نویسنده هرآنچا از داستان در ذهنش تازگی داشته را سخن گفته و پیش نیازهای شناخت این روایت را برای مای مخاطب فاش نمی کند انگار ماهم بااو هم ذهنیم. بااینکه من شماره سه از لحاظ کیفیت جزییات و برون سپاری تصویری تجربه های دیوانه وار شماره سه در ذهن خواننده اثری پخته تر بنظر می رسد و در کالبد شکافی اتفاقات بشدت موفق عمل می کند اما از سوی دیگر مردن با گیاهان دارویی اثری بمراتب ترتمیز تر،داستانی تر ،خوش خوان تر و برای مخاطبش دلپذیرتر از لحاظ درک موقعیت هاست. خانم نویسنده که تعبیرهای شاعرانه اش همواره دوست داشتنی و دلچسب و تازه تر از سایرین است در من شماره سه آن ریسک جذاب کتاب قبلی اش را انجام نداده و به سراغ جریان سیال ذهن های دیوانه رفته (موضوعی که در حد ایده بشدت جذاب بنظر می رسد)اما این موضوع یادش رفته که اینجا شاید خلاف جریان حرکت کردن خیلی هم طبیعی و خرق عادت ساختن دشوارتر است.